پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

پرنیان

7 ماهگی

سلام به دختر یکی یدونه و خوشگل من امروز 7 ماه ت تموم شد.... با وزن 6600 و قد 65... از غذا خوردنت بگم سرلاک رو تازه که شروع کردم با میل میخوردی ولی زیاد طول نکشید و مثل سوپ و بقیه غذاها کم میلی میخوریش حالا بهت تخم مرغ هم میدیم کم کم باید معده کوچولوت آمادگی غذای بیشتری داشته باشه الهی فدات بشم حالا میتونی سینه خیز بری و بشینی زیادی به من وابسته ای .... من باید همه ش جلوی چشمت و کنارت باشم ... گاهی حتی دستشویی هم نمیتونم برم از اینکه پشت پنجره بنشینی و بیرون رو تماشا کنی خیلی لذت می بری... مدام همه چیز رو توی دهانت میبری و مدام نق میزنی از بیرون که میایم خونه تا در رو میبندم گریه می کنی ... ددری ...
5 خرداد 1396

6 ماهگی

دلبندم ! 6 ماهه شدي ، 6 ماهه ! و حالا چاره اي جز باور كردن ندارم...! كه دختــــرك 1 روزِه ي ديروز من ، امــروز 180 روزِه شده. 180 روز ، يعنــــي نيــم سال ! آره ! نيـــم ساله شدي قلب من. تو به سرعت در حال رشد هستي و من شگفت زده ي اين همه زيبايي. مبـــارك باشد اين رشد و نمو ات.   خوشحالم ! از اينكه دارمــت ، در اغوش مي گيرمــت ، مي بوسمـــت ، مي بويمــت...   مي پرستمت ! 6 ماهگی شما همزمان شد با عروسی دایی جون که عید مبعث هم بود من با کلی ذوق برات لباس خریده بودم و منتظر این روز بودم تا اونو بپوشی و عروسک کوچولوم رو ببرم عروسییی آرایشگاه گفته بود ساعت 12 اینجا ...
5 ارديبهشت 1396

اولین سوپ

امروز برای اولین بار با مامانی برات سوپ پختیم ..... همه میگفتن انقدر ناراحت وزن پرنیا نباش ... به غذا خوردن که بیفته خوب میشه.... من هم با کلی ذوق منتظر این لحظه بودم .... ولی افسوووووووووس که سوپ رو دوست نداشتی و مامانی یه کم شیرینش کرد تا یه کم خوردی.... با کمک سرنگ تا آخرش رو بهت دادیم ...
26 فروردين 1396

5 ماهگی

دلبندم  5  ماهگیت 5 فروردین بود که ما رباط بودیم... عکست رو میذارم برات...  این هم تولد بابایی و بهار 6 فروردین ...
11 فروردين 1396

عید نوروز

دخترک نازنینم ٬ امسال اولین نوروزی بود که تو کنارمون بودی و خانواده ما سه نفره شده بود .... ولی موقع سال تحویل بابا مجبور شد بره بیمارستان پیش عمو محمد که داشت شیمی درمانی می شد و من و شما قم بودیم... سال تحویل باباجون و دایی رفتن حرم و من و شما و مامانی و مامان جون خونه بودیم... موقع سال تحویل کلی گریه کردم .. چون دوست داشتم اولین عید رو همگی کنار هم باشیم .... دوم عید میخواستیم بریم رودهن خونه خاله احترام و بابا رو سر راه سوار کردیم.... دو روز اونجا موندیم و بعدش رفتیم رباط.... بابا قبلاَ عیدی بچه ها رو داده بود و اصلا این عید مثل عیدهای قبل نبود ... تا دوازدهم اونجا موندیم و فقط خونه خاله منظر و عمه لیلا و دایی رفتیم... دوازدهم...
5 فروردين 1396

کاهش رشد

دلبندم، تا سه ماهگی رشد خوبی داشتی طوری که مامان فاطی میگفت هر کی بچه مو دید بگو پنج ماهه ست که چشم نخوره.... ولی چهار ماهگی که برای واکسن رفتیم فقط 350 گرم اضافه کرده بودی و دو هفته بعدش فقط 100  گرم.... من رو خیلی ترسوندی... رفتیم دکتر و آزمایش برات نوشت . جواب رو که بردم بعد از کلی انتظار گفت آزمایش مدفوع ظاهرا مشکل داره و باید دوباره تکرار بشه.... من هم با کلی استرس دوباره ازت نمونه گرفتم و رفتیم یه آزمایشگاه دیگه و اورژانسی جواب گرفتم که خدا رو شکر مشکلی نبود و متوجه شدیم آزمایشگاه اول توی تایپ جواب اشتباه کرده بود.... فردا دوباره رفتیم دکتر و حدود سه ساعتی منتظر شدیم تا نوبتمون شد... دکتر معاینه کرد و جواب آزمایش رو دید و گفت خدل...
18 اسفند 1395

گوشواره

دخترک نازنینم ، امروز اولین گوشواره رو گوش کردی. صبح با مامانی رفتیم درمانگاه برای سوراخ کردن گوشهات. خانمه دو تا نقطه با ماژیک روی گوشت گذاشت و گفت ببینید خوبه... من گفتم نه جاش رو تغییر بدین... با ناراحتی گفت بیا این ماژیک خودت نقطه بذار... من هم هرچی سعی کردم نتونستم متقارن بکشم و باز به خانمه گفتم خودتون هرطور میدونید... با عصبانیت گفت من وقت ندارماااااا.......... و به مامانی گفت سرش رو نگه دار و بعد بود که صدای گریه ت بلند شد  ولی زود آروم شدی و رفتیم خونه.... حالا دو تا نگین قرمز روی گوشاته ...
8 اسفند 1395

4 ماهگی

دلبندم ! 4 ماهه شدي ، 4ماهه ! و حالا چاره اي جز باور كردن ندارم...! كه دختــــرك 1 روزِه ي ديروز من ، امــروز 120 روزِ شده.     تو به سرعت در حال رشد هستي و من شگفت زده ي اين همه زيبايي. مبـــارك باشد اين رشد و نمو ات. این روزها عمو محمد بیمارستان بستریه تا شیمی درمانی رو شروع کنه.... من و شما قم هستیم و بابایی پیش عمو تهرانه...  از مدتها قبل نگران واکسن شما بودم چون واکسن دوماهگیت تجربه بدی بود،درست مثل یه کابوس وحشتناک برام بود....   به همین خاطر تصمیم گرفتم برم قم که مامانی هم باشه... دیروز شما رو بردیم برای واکسیناسیون.... صبح قبل رفتن بهت قطره استامینوفن دادیم و ساعت 8 اول ...
6 اسفند 1395

غلت زدن

چند روزی بود تا میذاشتیمت زمین تلاش میکردی بلند بشی .... امشب موقع شام که شروع به تلاش کردی یکدفعه ما در کمال تعجب دیدیم که برگشتی و تلاش میکنی دستت رو از زیرت دربیاری.... انقدر برامون جذاب بود که من زنگ زدم به مامانی و براش تعریف کردم ...
30 بهمن 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد