پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

پرنیان

هفت سینِ مدرسه

                امروز آخرین روز کاری من بود و شما رو با خودم به مدرسه.. بچه ها که طبق قول و قراری که با هم گذاشته بودن ٬ دو هفته به عید نیومده بودن و خودشون رو تعطیل کرده بودن.... همکارا رو هم باهاشون تماس گرفتن و گفتن نیایید... شما هم که بهانه میگرفتی و میخواستی بری دَدَ😉 پس ما هم بهد از یکساعت برگشتیم خونه..     ...
16 اسفند 1396

16 ماهگی

ماه ها و هفته ها و روزها پي هم مي آيند و تو روز به روز ، كه نه ! لحظه به لحظه در حال شكوفا شدني . جوانه ميزني و سبز ميشوي و  گُل  ميدهي ... و من با تمام اشتياق مادرانه ام ، نظاره گرِ اين سير تكامل توام  گُل اندام من  . امـــروز تو ! شانزده  ماهه شدي نازنينم . شانزده ماهه اي دلبر و شيرين . شانزده ماهه اي مهـــــــربان و نيك انديش . شانزده ماهه اي دانا و زيرك . و من ! مي ستايم تمام روح لطيف تو را ... تمام وسعت دل كوچك تو را ... تمام هوش سرشار تو را ... من مي ستايم تمــــام " تو " را ، كه از برگ درخت هم لطيف تري . این ماه هم وزن اضافه...
5 اسفند 1396

۱۵ ماهگی

ماهگردهاي تو ! يكي پس از ديگري مي آيد و من مانده ام حيران از گذر زمان ! بزرگ شدي دخترم ! انقدر كه در باورم نميگنجد كه تو همان دختر كوچك مني . همان پرنیای 51 سانتي من ! دخترکم امروز با وزن ۸۴۰۰ و قد۷۶ پانزده ماهگی رو پشت سر گذاشتی خیلی بانمک و شیطون شدی... مدام صدای شیر درمیاری و دنبال من و بابا میکنی کلماتی که میگی: دَدَ بابایی مامانی نی نی جیک جیک عمَ: عمه توو: توپ آب بَه به به هاپ هاپ بَع بَع عاشق عروسک صورتیه هستی و این که بری پشت در دستشویی روی پله بنشینی   ...
5 بهمن 1396

برونشیت

بعد از برگشتن از قم بعد از چند روز سینه ت شروع به خس خس کرد و سرفه میکردی و توی خواب نفسهات خیلی بد صدا میداد. رفتیم دکتر که گفت برونشیت هست و دارو داد و گفت سه روز بعد بیایید برای معاینه دوباره وقتی یکشنبه برای معاینه رفتیم گفت بهتر شده ولی اگر بستری کنیم بدلیل ضعیف شدن بعد از بیماریهای قبلی ممکنه ویروسهای جدیدتری رو بگیری... صبر کردیم تا سه شنبه بریم قم و دکتر خودت... نوبت دکتر سه شنبه ساعت ۱۰.۵ شب بود که باید دو ساعتی رو هم معطل میشدیم... من غروب رفتم و با کلی التماس منشی رو قانع کردم که سر ساعت ما رو بفرستن داخل... برعکس بابایی هم سرماخورده بود و نتونست ما رو ببره... آژانس گرفتیم و با مامانی و محمد آقا موسوی رفتیم مطب دکتر که معا...
29 دی 1396

روزئولا

بعد از یک هفته استراحت و مرخصی گرفتن من٬ حالت خوب شد و جمعه برگشتیم اراک... پنجشنبه شب٬ شب یلدا بود... خاله سمیه میخواستن برای عروسشون شب چله ای ببرن. به من گفت برم کمکش... صبح که بلند شدیم شما یه کم باز داغ بودی... توی دلم دعا دعا میکردم فقط تبت بالا نره... کارهامون رو کردیم و رفتیم خونه مامان خاله سمیه.. اونجا خیلی بی تابی میکردی و همه ش بغلم بودی... یه کمی تزئینات انجام دادم و ظهر که شد تبت به ۳۸ رسیده بود که دیگه نموندیم و برگشتیم خونه... مامانی و باباجون قرار بود شب بیان اراک... بابا کلی خوراکی خوشمزه خریده بود... ولی ما نتونستیم با دل خوش بخوریم و مامانی اینا به دلایلی نیومدن و ما همه ش بالای سر شما بودیم و در حال پاشویه که ساع...
8 دی 1396

14 ماهگی

فرشته پاک من ! امــــروز 14 ماه است كه از زميني شدن ات، ميگذره... آري ! 14 ماهه شدي عمـــــرم . 1 سال و 2 ماهه ! به بهـانه امـــــروز ، تَن نرم و لطيف ات بوسه باران ... جان مــــن به فــــــــــــداي سر تا پاي تو ، عشق 14 ماهه ام . این ماه هم خوب وزن گرفتی و 8100 شدی.... دیگه خوب راه میری و حتی میدوی... بیشتر جملات رو متوجه میشی... وقتی گوشی من یا بابا یا تلفن خونه زنگ میزنه سریییییییع از جا می پری و میاریشون دندونهات هم یکی در میان در اومدن... پایین سه تا و بالا دوتا اعضای بدنت رو به خوبی میشناسی و نشون میدی... دستهات رو روی چشمهات میذاری و مثلاً قایم میشی مدام سراغ کابی...
5 دی 1396

آنفولانزا

عزیزکم صبح که از خواب بیدار شدی یه کم داغ بود بدنت٬٬ بابایی رفت سرکار و وقتی عصر اومد تبت بالاتر رفته بود... بردیمت دکتر ولی از اون جایی که روز تعطیلی بود٬ بیمارستان کودکان هم پزشک عمومی داشت و خیلی هم شلوغ بود رفتیم سطح شهر بالاخره یه پزشک عمومی پیدا کردیم و ویزیتت کرد... و شیاف و شربت استامینوفن داد... شب تا صبح با بابایی بالای سرت بیدار بودیم و مدام پاشویت میکردیم ولی تبت از ۳۸٫۵ پایینتر نمیومد. صبح پنجشنبه رفتیم بیمارستان امیرکبیر و پزشک متخصص برات آزمایش نوشت... با کلی گریه نمونه رو ازت گرفتن و اورژانسی جواب دادن... چون فردا دوباره جمعه بود و به تعطیلی میخوردیم ٬ آژانس گرفتیم و رفتیم قم... اونجا هم پزشکها بهترن و هم امکانات بیشتر......
15 آذر 1396

13 ماهگی

دخترک ناز مامان امروز با وزن 7700 و قد 73 ، 13 ماهه شدی.... کلی شیطون و ناز شدی... از در و دیوار میخوای بالا بری هنوز دو تا دندون داری و چند قدمی راه میری. دَدَ و بابا و ماما میگی... البته بیشتر بابا... بهت میگیم بگو مامان.. میگی بابا فقط هر وقت کار داری مامان رو صدا میکینی....     ...
5 آذر 1396

اولین قدم طلایی

عسلمممممممم قدم نهادن تو در این دنیا بهترین اتفاقی بود که تصورش را میکردم اکنون که قدم های کوچکت به استواری رسیده، بدان که تمام آرزوهایم را به این دو پای کوچکت گره زده ام. دخترم بگو یا علی، بر زانوانت دست بگذار و محکم بایست. دنیا را پشت سر بگذار و بر شگفتی های هر روزه ات بیفزای. دختر کوچک من، قدم های بعدی را استوارتر بردار و مطمئن باش ما در پس قدم هایت  همچون کوه ایستاده ایم تا اگر پایت لغزید با نهایت عشق تو را به آغوش بکشیم. ...
4 آذر 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد