پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره

پرنیان

6 ماهگی

1396/2/5 0:11
نویسنده : s
177 بازدید
اشتراک گذاری

دلبندم !

6 ماهه شدي ، 6 ماهه !
و حالا چاره اي جز باور كردن ندارم...!
كه دختــــرك 1 روزِه ي ديروز من ، امــروز 180 روزِه شده.
180 روز ، يعنــــي نيــم سال !

آره !
نيـــم ساله شدي قلب من.

تو به سرعت در حال رشد هستي و من شگفت زده ي اين همه زيبايي.
مبـــارك باشد اين رشد و نمو ات.

 

خوشحالم !

از اينكه دارمــت ، در اغوش مي گيرمــت ، مي بوسمـــت ، مي بويمــت...

 

مي پرستمت !

6 ماهگی شما همزمان شد با عروسی دایی جون که عید مبعث هم بودفرشته

من با کلی ذوق برات لباس خریده بودم و منتظر این روز بودم تا اونو بپوشی و عروسک کوچولوم رو ببرم عروسیییخندونک

آرایشگاه گفته بود ساعت 12 اینجا باشید. ولی من بخاطر شما ساعت 2و نیم بود که با خاله اعظم رفتیم....... نوبت آرایش من بود که بابا زنگ زد تا بیاد و شما رو از من بگیره.... پس من گفتم فعلا کار خاله اعظم انجام بشه.... بابا شما رو برد خونه و مثلا من خیالم راحت شد......... چشمت روز بد نبینه نوبت من که دوباره شد برقها اتصالی کرد و برق سالن قطع شد تعجب......... نور سالن هم کم بود و مجبور شدیم صندلی رو ببریم داخل حیاط تا چشم خانم آرایشگر ببینهغمناک.... از طرفی هم چون خانم از صبح اومده بود و خسته شده بود و من آخرین نفر بودم که دیگه درنظر بگیر آرایشم رو.گریه...........

موهام هم که همینطور.... گل و گول هم کردن و گفتن بلند شوغمگین

رفتیم خونه که آماده بشیم ..... هول هول بدو بدو..... که ساعت از 7 گذشته و مهمونا اومدن بدویید

اولش که سالن خلوت بود و سرو صدا کم شما آروم بودی و یه کم خوابیدی و من در مجلس حضور داشتم.....

اما وااااااااااااااااااااااااااااایییییییییییییییییییییی بلند که شدی شروع کردی به گریه و به هیچ وجه آروم نمیشدی و من بقیه مجلس رو توی سالن یا در حال رفت و آمد به طبقه پایین بودم که ببرمت پیش بابا یااز بابا بگیرمت

هیچی از عروسی ندیدمگریهغمگین

موقعی هم که عروس رو بردیم خونشون، تا رفتیم بالا شروع کردی به گریهتعجب... مجبور شدم بیام پایین و توی ماشین بنشینم تا اینکه کلا" مراسم تموم شد و رفتیم خونه...گریه

بعد تخت تا فردا ساعت 10 خوابیدیخندونک

این هم لباسی که فقط یکساعتی که خواب بودی تنت بودغمگین

بعد از بیدار شدن باید میرفتیم بهداشت تا واکسن 6 ماهگی بزنیم.. توی راه خوشحال و خندون بودی و با بابایی کلی عکس گرفتیمچشمک

بهداشت که رفتیم من خواستم همون خانم که واکسن 4 ماهگیت رو زده بود، اینبار هم واکسن بزنه... چون اوندفعه اذیت نشدی.... یه کوچولو گریه کردی و اومدیم خونه و خدا رو شکر اینبار هم اذیت نشدی....

تا جمعه قم موندیم و بعد از 2 ماه برگشتیم اراکخندونک

 

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد