پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پرنیان

تولد یکسالگی

دخترکم جمعه 5 آبان ، سالروز آمدنت بود كنار ما، که به پاس بودنت آن را جشن گرفتيم... در این روز خدا یکی از فرشته هاش را از آسمون کم کرد و تو را به ما هدیه داد تا زندگی ما روز به روز قشنگ تر و شیرین تر بشه  باورم نمیشه که این یک سال انقدر زود گذشت . این یک سال با تمام سال های زندگی من فرق میکرد . نمیتونم برات بگم که چقدر خوشبختم که تو رو دارم . چقدر هر دفعه که نگات میکنم احساس خوشبختی میکنم . هیچی هیچی هیچی از خدا نمیخوام جز سلامتی و خوشبختی و خوشحالی تو . زاد روزت مبارک گلِ قشنگ زندگی من امروز با وزن 7/500 کیلوگرم و قد 72 سانتی متر یکساله شدی که مسئول بهداشت کلی ذوق کرد از دیدن وزنت آخه توی این مدت کچلش کرده بودم ان...
5 آبان 1396

عاشورا

عاشورا امسال رو ما رفتیم رباط... لباس علی اصغر برات گرفته بودم... با کلی تلاش پوشیدی... سوار کالسکه آوا شدی و با بهار رفتیم تا هیئت ها رو ببینیم. کمی که رفتیم خوابت گرفت و زود برگشتیم... ...
9 مهر 1396

11 ماهگی

11 ماهگی ، آخرین ماه از اولین سال زندگی نازگل مامان این ماه با بقیه فرق میکنه چون پایان این ماه فرشته کوچولوی ما 1 ساله میشهههههههههههههه یازده ماهگی شما با وزن ۶۹۹۰ و قد 71 سانتی متر به پایان رسید. ديگه براي خودت خانومي شدي ...شيرين شدي ، دلبر شدي ، ماااااااه شدي ... معـــــــناي زندگيمان ، تــــــو شدي . ماشالله خیلی شیطون شدی... از در و دیوار بالا میری... بده رو میگی اِده... صدای آقا شیر و ببعی رو درمیاری  بابا میگی و هرچی بهت میگیم بگو مامان ، میگی بابا   خودت بدون کمک بلند میشی و می ایستی   و همچنان غذا نمی خوری و من رو دق میدی وقتی آهنگ میشنوی یه کم سینه میزنی و یه کم نانای میکنی هنوز ...
5 مهر 1396

تولد دایی جون

تولد دایی جون٬ ۶ شهریوره ولی بخاطر اینکه ما هم باشیم پنجشنبه دوم برگزارشد. وقتی رسیدیم شما یه کم نانای کردی و از اون جایی که ساعت ۸ میخوابی ٬ باقی ماجرا رو خواب بودی ...
16 شهريور 1396

10 ماهگی

دخترکم اولین ماه دو رقمی عمرت مبارررررررررررک...ایشالا اولین سال سه رقمی عمرت هم جشن بگیریم جوجه من! باورم نمی شه دوماه دیگه تو یکساله می شی و دیگه برای خودت خانومی شدی   ده ماهِگیت با وزن ۶۹۳۰ و قد ۶۹ سانتیمتر تموم شد. خیلییی شیرین و ناز شدی.. آب بازی و حمام رو خیلی دوست داری و هر وقت زیاد بهانه گیری میکنی ٬ میبرمت حمام 😀.. و یا برای سرگرم کردنت میبرمت جلوی کشوی لباس ها یا گلسرهات و مدتها اونها رو میریزی بیرون و میذاری داخل کشو و بازی میکنی💖💖💖 دستت رو به هرجا میگیری و می ایستی.  من یکسری وسایل رو روی کاناپه میچینم و شما دستت رو میگیری و راه میری و اونها رو میندازی پایین😇.. توپ قرمزت رو خیلی دوست داری و بیشتر ا...
5 شهريور 1396

تولد آوا

نازنینم من و عمه زهرا رفته بودیم بیرون خرید که عمو امید تماس گرفت و گفت مادربزرگ آوا میخواد برای آوا توی باغ تولد بگیرین.. ما هم هُل هُلی خرید رو رها کردیم و اومدیم خونه.. برعکس برقها هم رفته بود و تند و تند در تاریکی حاضر شدیم و رفتیم باغ... مثل عروسک شده بودی و با آهنگ کلی دستهات رو تکون میدادی و ذوق کرده بودی... پیش خودم فکر کردم اگر عروسی دایی جون الان بود چه خوب می شد... شام رو که خوردیم ٬ موقع خوابت رسیده بود... شروع کردی به بیقراری و گریه... هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم... انقدر گریه کردی که حالت به هم خورد به عمو امید گفتیم تا ما رو برگردونه خونه... تا سوار ماشین شدیم خوابت برد... و ما قسمت کیک و هدیه ها نبودیم من نگران...
24 مرداد 1396

اولین آرایشگاه

نازگلکم موهات خیلی بلند شده بود. تصمیم گرفتم با خانم بهرامی ببریمت آرایشگاه. به محض ورود به سالن شروع به گریه کردی و ما گفتیم حتماً موقع اصلاح هم گریه میکنی و نمیتونیم موهات رو کوتاه کنیم... من بغلت کردم و خانم آرایشگر پیشبند رو دور هر دومون بست و شما ساکت نشستی و موهات کوتاه شد. خیلی خوب شد چون پرپشت تر به نظر میاد و صورتت تپل تر شده.. ولی شبیه پسرها شدی ...
9 مرداد 1396

اولین پیک نیک

نازنینم امروز برای اولین بار رفتیم پیک نیک.عمو سالار اومد دنبالمون و با هم رفتیم سد هندودر. اولین باری بود که این همه آب میدیدی.  کالسکه ت رو به زور داخل ماشین گذاشتیم و اونجا آروم توش نشستی تا ما بتونیم ناهار بخوریم. داخل آلاچیق کلی مورچه بود که تو با خوشحالی دنبالشون میکردی.  بعد از ناهار عمو و بابا رفتن داخل آب٬ شنا کنن.. من و شما هم رفتیم کنار آب.. دستت رو میکردی توی آب و کلی ذوق میکردی بخاطر گرمای هوا و اینکه شما یه وقت مریض نشی زود برگشتیم و ساعت ۵ خونه بودیم   ...
6 مرداد 1396

بازی

دخترکم ظاهراً اسباب بازیهات دلت رو زده بود. یه کاسه و ملاقه دادم بهت که کلی باهاشون بازی کردی. کاسه رو روی سرت میذاشتی و دالی بازی میکردی باهاش و گاهی هم با ملاقه به کاسه میزدی و از صداش خوشت میومد و اینجوری مدتی سرگرم بودی😘😘 ...
6 مرداد 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد