پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 27 روز سن داره

پرنیان

جیکو

نزدیک عید بود و با هم به بازار رفتیم تا هوایی عوض کنیم. جوجه های رنگی، ماهی، بساط چهارشنبه سوری و ... چند وقت بود که می گفتی جوجه می‌خوام و بابا می گفت جوجه رنگی ها می میرن و این که آپارتمان جای نگهداری از جوجه نیست اون روز بالاخره من برات یه جوجه سبز خریدم، کلی ذوق داشتی، وقتی رسیدیم خونه رفتی خونه خاله و یه جعبه کفش گرفتی و گذاشتی داخلش.. روز اول جوجه زیاد تحرک نداشت و بابا می گفت این مردنیه، من مگه نگفتم جوجه نگیرید... حالا میخواهید بدید بخوره؟  خودش رفت عطاری و یه کم گندم داد آسیاب کردن و آورد... از روز بعد اگر بدونییی چه شیطونی شده بود، هر جای خونه که می‌رفتیم دنبالمون میومد، آنقدر تند می رفت که ...
12 اسفند 1402

روز پدر

برای روز پدر گل گرفتیم.  شما شکلات برداشته بودی و از جلوی در چیدی و انتهاش یه قلب درست کردی و گل و نقاشی ای که کشیده بودی رو گذاشتی داخلش، بابا که اومدگفتی چشمهات رو ببند و بعد بیا داخل، و بعد شکلات ها رو دنبال کن ...
5 بهمن 1402

یلدای مدرسه

فردا شب یلدا بود و مدرسه براتون جشن گرفته بودند.  شما هم اصرار که من میخوام تنبک بزنم و باید مامان هم همراهم باشه. من هم با مدرسه صحبت کردم و نیمساعتی دیر رفتم. و با شما همراه شدم.   کلی تشویق شدی و به همه می گفتی سری بعد میخوام ارگ بزنم😁 ...
29 آذر 1402

آموزش حرف ن

امروز حرف ن رو یاد گرفتید و همگی با یک عدد نان و یک ستاره روی پیشونیتون به خونه اومدید.  گفتی توی شهر الفبا نانوا نداشتند تا اینکه یه نانوای هندی اومده داخل شهر و یه خال توی پیشونیش داشته باید غذای نونی درست میکردیم تا با نانی که شما آوردی،  نوش جان کنید.  ...
25 آذر 1402

به نام مادر

امروز نوشتن مادر رو یاد گرفتی. 😍 و با یک برگه به خونه اومدی و گفتی مامان برات سوپرایز دارم.برگه رو که باز کردم نوشته بودبه نام مهربانترین انسان روی زمین🤩 ناخودآگاه اشکهام جاری شد مامانی توی ذهنم اومد. چون همزمان شده بود با بیماری شما.  تازه از بیمارستان مرخص سده بودی،  شرایط من هم که خاص بود و مامانی اومده بود کمک ما.  با اینکه از پا درد به سختی راه می رفت ولی کل خونه رو برامون مرتب کرده بود و چند مدل غذا درست کرده بود که وقتی میرن،  چند روز من راحت باشم.  خدا همه پدر و مادرها رو برای بچه ها حفظ کنه❤ ...
20 آذر 1402

تولد هفت سالگی

جمعه ۵ آبان بود و تولد هفت سالگی شما.  تصمیم گرفتیم تولدت رو با هم کلاسیهات بگیریم.  بعد از کلی پرس و جو بالاخره خانه بازی شادیانه رو پیدا کردیم که خانواده بچه ها راحتتر باشند و به شماها هم بیشتر خوش بگذره.  شنبه قبلش من برای مادرها کارت دعوت رو فرستادم و از همون روز بچه ها هر روز بهت تبریک می گفتند و برات تولد می خوندند ...
11 آذر 1402

کوتاه کردن مو

مدت طولانی ای بود که گیر داده بودی که میخوام موهام رو کوتاه کنم و بابا مخالفت می کرد. دیگه یکروز انقدر اصرار کردی که من به بابا گفتم بذار یکبار امتحان کنه. مو که بلند می شه و ایشون قبول کرد. به آرایشگاه رفتیم و موهات رو کوتاه کردی. در مسیر برگشت فقط نگاهت به شیشه مغازه ها بود و خودت رو تماشا می کردی و ذوق داشتی. با هر کسی هم تلفنی صحبت می کردی اولین صحبتت از کوتاهی موهات بود. ...
8 شهريور 1402

دیدن خانم بهار و سفر به رشت

بالاخره قرار شد با روشا و مامانش ، چهارتایی به رشت بریم. سفری تابستانه  بلیط مستقیم قطار برای رشت از اراک نبود. مجبور شدیم بریم تهران و ازونجا به رشت. جمعه ۳۰ ام ساعت ۱۲ از اراک حرکت کردیم و شما بخاطر دوری از بابا، گریه کردی و دوست داشتی،بابا هم همراهمون باشه. من و مامان روشا با هم صحبت میکردیم و باعث شده بود شما دوتا هم نخوابید، تا بالاخره ساعت یک و نیم خوابیدیم و ساعت ۵ بیدار شدیم و صبحانه رو در راه آهن تهران خوردیم و ساعت۷:۳۰ به سمت رشت حرکت کردیم. اینجا داشتی برای روشا لاک می‌زدی😁  ساعت 2 به رشت رسیدیم و خانم بهار اومد راه آهن دنبالمون و ما رو به خونشون در لاهیجان برد. ناهار رو خوردیم و استراحتی کردیم و...
22 مرداد 1402

عروسی دخترعمه

امروز عروسی نگار دخترعمه بابا بود. شما از روزی که دعوت شدیم، ذوق داشتی و روزشماری میکردی.هر کی رو میدیدی، میگفتی که من می‌خوام برم عروسی، لباسم هم چین چینیه. سه روز قبل من رفتم برای لاکیش ناخن هام که شما هم گفتی،من هم می‌خوام. خانم آرایشگر برای اینکه ممکن بود،توی دستگاه دستت بسوزه، برات پرایمر نزد. روی ابرها پرواز میکردی . به خونه که رسیدیم، لاک ها دونه دونه شروع کردن به کنده شدن. شروع کردی به گریه که من به خانم آرایشگر گفتم و قرار شد فردا دوباره بریم. بالاخره روز موعود فرا رسید، از صبح منتظر رسیدن ساعت ۵ بودی. ابتدا داخل محوطه مراسم عقد برگزار شد و بعد داخل سالن رفتیم. کلی رقصیدی با خانم مربی و بچه های مهمون ها به دا...
14 تير 1402
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد