پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 11 روز سن داره

پرنیان

خواب شب

دخترکم با اینکه تمام دیروز رو خواب بودی در کمال ناباوری دیشب رو خوب خوابیدی. قبل از خواب شکمت رو چرب کردیم و بعد داخل یه پارچه قنداقت کردیم. ساعت 2 به زور بیدارت کردم تا شیر بخوری. امیدواریم این روند ادامه پیدا کنه ...
16 آذر 1395

بیخوابی

وایییییییییی ظاهرا زیادی تعریفت رو کردیم و زیادی خوشبین بودیم. دیشب فقط 2 ساعت خوابیدی چشمهات رو می بستی و فکر میکردم خوابی... تا میگذاشتمت روی تخت   شروع میکردی به گریه  سشوار هم فقط گریه ت رو ساکت میکرد. امشب اونم نتونست بخوابونتت. تا 8:30 بیدار بودی. کلی گریه کردم. منی که همیشه ساعت 10 خواب بودم  صبح حالم خیلی بد بود. به بیخوابی عادت نداشتم. تا 11 با هم خوابیدیم. من بلند شدم و به کارهام پرداختم ولی شما همچنان خوابیدی. امروز بابا دیر از سر کار میاد و من تا 10 شب تنهام  حوصله م سر رفته...... دیشب برای بابا کلی لبخند و حرف زدی. ولی امروز من هرچی باهات صحبت کردم ، عکس العملی نشون ندادی....
15 آذر 1395

چهل روزگی

نازنینم امروز 40 روزه شدی. یه مراسم سنتی هست که در اصطلاح چله بری میکنن. بچه رو میبرن حمام و چهل بار با شونه توی آب میزنن و اون آب رو روی سر نوزاد می ریزن. یا یه کاسه ای هست که داخلش 40 تا کلید آویزونه با اون آب میریزن. یا 40 تا کاسه آب داخل لگن میریزن و از اون آب روی سرش میریزن و ........... من تحقیق کردم و دیدم از لحاظ دینی پایه ای نداره. فقط سنته. مامانی هم شدیدا مخالف بود و میگفت اینا خرافاته و بچه رو نبری حمام سرماش بدی در نتیجه ما این مراسم رو اجرا نکردیم ...
14 آذر 1395

بازگشت به خانه

جمعه 12 آذر ساعت 11:30 به سمت اراک حرکت کردیم. من بعد از 80 روز خونه مامانی بودن داشتم به خونه میومدم. خیلی جدایی سخت بود. کلی گریه زاری راه انداختم. باران شدیدی می بارید. ساعت 1 به خونه رسیدیم. مقدمت مبارک دختر قشنگممممممممممم توی مسیر همش خواب بودی. تا شب هم 2 ساعت یکبار بیدار میشدی و شیر میخوردی و دوباره میخوابیدی. توی این فکر بودیم که خدا به دادمون برسه ........... شب تا صبح باید بیدار باشیم. ولی در کمال ناباوری شب رو تا صبح با آرامش خوابیدی.....   ظاهرا همه گریه های شبانه ت برای مامانی و بابایی بوده ...
14 آذر 1395

1 ماهگی

 1   ماه از آمدنت گذشت و چه زود 1 ماهه شدي همه ي عمر من . خداوند را شاكرم براي تو . برای تو که آمدی و شدی همه ی زندگی ما .   عزیزم خیلی خوشحالم که ماه اول زندگیت به خوبی سپری شد و تا امروز بجز کمی نفخ مشکل خاصی نداشتی..... یک ماه شبانه روز با تو بودن برایم یه دنیا زیبایی به همراه داشت. تمام ثانیه هایش برایم خاطره شد. لحظه لحظه هایش برایم دوست داشتنی و عزیزه. عاشق لبخندهایت موقع خوابم نازنینم ...
5 آذر 1395

ولیمه

جمعه 14 آبان، ما تصمیم گرفتیم یه مهمونی به مناسبت حضور شما بدیم. همه تشریفات رو انجام دادیم و مهمون ها رو دعوت کردیم که از گوشه و کنار ندا اومد که شب شهادته حضرت رقیه ست و اگر میشه بذارین یه وقت دیگه. ما هم گفتیم : ما که خبر نداشتیم . در ضمن بزن و برقص هم که نداریم یه مهمونیه. همه کارهامون رو کردیم و مهمونها دعوت شدن!!!! خلاصه در هر صورت قرار همون 14 ام شد.  ظهرش با مامانی و بابا کلی سالاد درست کردیم. زندایی جون هم زحمت تهیه ژله رو کشید. باباجون هم میوه ها رو شست. ساعت 7 رفتیم سالن فرهنگیان . مهمونها یکی یکی اومدن و همه چیز به خوبی پیش رفت. و خیلی به همه مهمونها خوش گذشت.  ساعت 10 مهمونها یکی یکی خداحافظ...
14 آبان 1395

اولین مهمونی

جمعه 7 آبان مامان بزرگ و بابا ثنایی و عمه ها اومدن دیدنت. با دیدن تو کلیییی ذوق کردن و خوشحال شدن. ناهار رو قم بودن و عصر برگشتن.  برات هدیه هایی هم آورده بودن.  بهار چندتا گلسر خوشگل مامانی یه ژاکت و شلوار خیلییییییی ناز و 300 تومن. عکست با ژاکت مامانی عمه لیلا هم که کلی با ذوق تا ساعت 5 صبح نشسته بود و یه سرهمی خیلی قشنگ برات بافته بود و 200 تومن  عکست با سرهمی عمه جون: عمه زهرا هم یه وان یکاد قشنگ   دستشون درد نکنه     ...
7 آبان 1395

بدون عنوان

1 بالاخره انتظارمون به پایان رسید و دختر گلمون امروز 5 آبان ماه 1395 ساعت 12:30 ظهر به دنیا اومد .... انشالله همه این لحظه ناب رو تجربه کنن ... ...
5 آبان 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد