پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پرنیان

مهمونی یاسی جون

امروز به مناسبت دنیا اومدن نی نی دایی، مهمونی برگزار شد... شما اولش خیلی ذوق داشتی و خوش اخلاق بودی ولی آخراش دیگه خسته شده بودی و میگفتی بریم خونه ...  خاله سمیه به کمک اومد و شما و ترنم رو با بازی سرگرم کرد... ...
16 بهمن 1398

آنفولانزا

دقیقا یکماه بعد از تولد سه سالگیت، یعنی ۵ آذر، به آنفولانزا مبتلا شدی... دلیل اون هم آب خوردن با لیوان درین بود، من هرقدر بهت هشدار دادم که با لیوان کسی نباید آب خورد ولی شما لج کردی و گریه و زاری و آخر هم کار خودت رو کردی...😤😤 تب بالایی داشتی و هرچی من تلاش کردم نتونستم تب رو پایین بیارم. کل شب رو بیدار بودم... یکدفعه ساعت ۹:۳۰ صبح با تکون شدیدی که خوردی، فک صورتت شروع به تکون خوردن کرد و تشنج کردی... من داشتم از ترس سکته می کردم.. اول با اورژانس و بعدش با بابا تماس گرفتم... اورژانس سریع اومد و شما رو به بیمارستان بردیم و دستور بستری دادن... دو شب رو بیمارستان بودیم... توی تمام این مدت من پلک روی هم نذاشتم... تا اینکه عمه ...
15 آذر 1398

تولد سه سالگی

نازنینم سال قبل قرار بود تولد مفصلی بگیریم که توی همون روزها معلوم شد خاله سادات مریضه و باید جراحی بشه و بعدش شیمی درمانی رو شروع کنه.. دیگه هیچ کس حال و حوصله نداشت و همه نگران وضع خاله بودن و تولد منتفی شد... تصمیم گرفتیم تولد سه سالگی رو مفصل بگیریم، اما باز هم دقیقا توی همین روزها مشخص شد خاله یه توده دیگه توی بدنش هست و باید سریعتر جراحی بشه😔 امسال هم به تعویق افتاد و تولدت شد با حضور تنها مهمونمون که درین بود... البته خونه مامان فاطی هم یه تولد کوچولو گرفتیم.. امیدوارم روزها و سال های خوشی مقابلت باشن و روز به روز خوشحال تر باشی... موفقیت های بزرگی رو برات آرزو می کنم... دلبرکم   ...
5 آبان 1398

سه سالگی

دلبرکم... نزدیک آمدنت بود و من بیقرار بودم... بیقرارِ آمدن تو میدانستم که بیایی تمام زیبایی های کائنات هم با تو می آیند.. آمدی و نور پاشیدگی به تمامِ لحظه های من آمدی و شدی تمامِ من زادروزت مبارک غنچه تروتازه ام... امروز که تو آمدی ، من می روم میروم برای یک طلوع دیگر، یک ظهورِ نو می روم تا زمینی کنم این معصومِ آسمانی را بنازم قدرت بی انتهای الهی را، ۳سالگیت مبارک نازنینِ من یادت باشه تو تمامِ منی! ...
5 آبان 1398

32 ماهگی

امروز 32 امین ماهیست كه به محفل گرممون قدم گذاشتي...  32 ماهه كه صداي بال زدن فرشتگان رو توی خونه مي شنوم كه براي مراقبت از تو به زمين آمدند....    دختر بي همتاي من! كودكانه هايت را با تمام وجود مي ستايم و لذت كودكيهايت را در دفترچه خاطرات ذهنم به يادگار نگه ميدارم تا هيچ گاه بي آلايشي بچگي هايت را از خاطر نبرم. صداي نفسهايت را در حين خواب شماره ميكنم تا در دفترچه خاطرات ذهنم همه را حك كنم... نبايد چيزي از قلم بيفتد... لبخندت زيباترين تصويري است كه در اين دنياي پوشالي يافته ام...  این ماه تصمیم گرفتم بریم مهدکودک تا ارتباطت با بچه های همسنت خوب بشه.... ولی کا...
5 تير 1398

31 ماهگی

سلام و صد سلام دردونه من  عشق مامان كه روزهاي كنار هم بودنمون اون قدر تند تند داره مي گذره كه من باورم نيمشه دخترکم داره به اين زودي بزرگ ميشه  ياد اون روز به خير كه از جمله بندي دو كلمه ايت ذوق مي كردم و الان برام جمله ها رو پشت هم رديف مي كني، کلی شعر می خونی، سوره ی ناس و کوثر رو بلدی و ..... و مهم ترين اتفاق در این ماه، اينكه از پوشك به راحتی گرفته شدی و ديگه دخترم دیگه از پوشك استفاده نمي كنه و خداييش هم من و هم خودت خيلي راحت تر شديم. خیلی ذوق کردم که انقدر راحت اینکار انجام شد. جالب اینکه اگر بیرون باشی و دستشویی داشته باشی، باید برگردیم خونه و به قول خودت پشت درخت مرخت ها اینکار رو نمیکنی😉 ديگه شيطنت هات و ...
5 خرداد 1398

۳۰ ماهگی

ديدي نازپروده ام، چه زود گذشت ؟! همين سي ماه با تو بودن را مي گم ...   سي ماه كه پر بود از لحظه هاي بكر و ناب . پر بود از شادي و غم . پر بود از عشق ، از مهرباني، از عطر خدا ... انگار همين ديروز بود كه تو را پيچيده در پتو به من دادند ! همين ديروز بود كه براي اولين بار بوسيدمت ...   حالا تو شده اي ٣٠ ماهه اي همه چيز تمام ! شده اي دلربا ، عزيز جان !   ميدونم ! باقي عمرمان هم به همين زودي خواهد گذشت !  ميدانم كه من باز در حسرت گذشته اي هستم كه ديگر نيست و كيفور از داشتن روزهاي با هم بودن !   لحظه هايت پر از ياد خدا ، پر از عشق ...   دوستت دارم بي همتاي من.  ...
5 ارديبهشت 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد