پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

پرنیان

اولین تجربه دندانپزشکی

دو تا از دندونهات به اندازه لکه های کوچک ، خراب شده بود.🦷🦷 امروز برای ترمیم رفتیم دندانپزشکی. اولش توی سالن انتظار بهت خیلی خوش گذشت، دو تا دوست پیدا کردی و با هم نقاشی کشیدید و بازی کردید. میگفتی مامان امروز بهترین روز زندگی منه😁 تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم داخل.  اصلا متوجه زدن آمپول نشدی. ولی وقتی آقای دکتر شروع به تراشیدن کرد، گریه هات شروع شد، تا آخر گریه میکردی . هر قدر آقای دکتر قصه گفت و تهدید کرد و هر ترفندی رو امتحان کرد، ساکت نشدی. تمام که شد گفتی نترسیدم، درد هم نداشت فقط از آبی که می‌ریخت داخل دهنم، بدم میومد و حالم بد میشد.🤣 در نهایت هم به دکتر گفتی من جایزه دستبند بنفش و تل و بادکنک می‌خوام. ...
16 اسفند 1399

دلنوشته

دو روز هست که یک کمی بدنت داغ هست و دو سه باری ۳۸ درجه شد، با توجه به اتفاقی که سال گذشته برات افتاد و امکان تشنج داری، وقتی تب کنی، این دو روز چه بر سر من اومد😭 دیشب هم گفتی گلو درد دارم و..... حالم بدتر شد، کی این دوران تمام میشه! وقتی مریض می شی، من به مو بندم، هیچ غذایی از گلوم پایین نمیره، خواب ندارم ... دوری از خانواده هم مزید بر علت میشه، اگر نزدیک بودن، دلگرمی بود برام، دستم به جایی بند نیست. بزرگ که شدی ، اگر خواستگاری با بهترینننن شرایط رو داشته باشی، ولی دور باشه قطعا اجازه نخواهم داد. هر کاری میکنم تا نشه،  وقتی دوری، خیلی از لذت ها و حمایت ها رو نخواهی داشت. اینکه همه دور هم جمعن و تو نیستی، اینکه اگر مشکل...
13 آبان 1399

چهارسالگی

آرام جانم! از نو، روز تولدت آمد و همچنان من متحیرم از این نعمت بی انتهای خدا! که تو کِی آمدی و کی آنقدر قد کشیدی و کی شدی تمامِ من! که کی خدای مهربان من را لایق مادر شدن دانست و فرشته اش را در آغوشم جای داد! امروز، روز تولد بی همتاترین ست امروز، همان روزی ست که من ثانیه ثانیه اش را عاشقم! همان روزی که من جان می دهم برای لحظه به لحظه اش!  سالروز زمینی شدنت مبارک😘
5 آبان 1399

تولد چهار سالگی

دخترکم امروز ۴ سال ت تموم شد و وارد پنج سالگی شدی. بابا، بخاطر مشکوک بودن به کرونا یک هفته س که قرنطینه ست. من هم تصمیم داشتم وقتی بابا خوب شد کیک بگیریم و سه تایی دور هم باشیم. اما چون به خاطر دور بودن و نگران نشدن مامانی و مامان فاطی ، از بیماری بابا بهشون نگفته بودیم، و هر کس زنگ میزد و به شما تبریک می‌گفت ، شما میگفتی تولدم نیست که،  گفتم حتما سک می کنن و باخبر میشن، دوتایی رفتیم و یه کیک گرفتیم که شما لو ندی جریان رو. البته کیک جالب هم نبود و شما گیر دادی که من همین رو میخوام. هر چی گفتم عصر کیک تازه و قشنگ تر میپزن و میاییم دوباره، گفتی نه من الان می‌خوام. مامانی هم برات چمدون سفارش داده بود، آنقدر ذوق ک...
5 آبان 1399

۴۷ ماهگی

دلبرکم داری به چهارسالگی نزدیک میشی😁 خیلی بانمک شدی، یه حرفایی میزنی که قند توی دلمون آب میشه، کارتون های دیانا و روما رو میبینی و کلمات انگلیسی زیادی ازشون یاد گرفتی. خوراکت هم بهتر شده و وزنت بالاخره از ۱۳ گذشته. چند روزی هست گیر دادی به عمو سالار و همه ش میگی دعوتش کنیم بیاد خونمون. هر کاری خوبی که میکنی، میگی جایزه ش اینکه به عمو سالار بگیم بیاد. کرونا خیلی خوب کنار اومدی و رعایت می‌کنی. مثلا دیروز آقایی برای تعمیر آبگرمکن اومده بود خونمون و ماسک نداشت. شما مدام بهش میگفتی آقا، چرا ماسک نزدی؟؟؟ نمیدونی کرونا هست!!!😂 ...
21 مهر 1399

۴۶ ماهگی

عزیزکم سه سال و ده ماه از آمدنت به زندگیمان میگذرد. دخترکی هستی لطیف با شور و اشتیاق فراوان. خیلی خانمیییی با درک و فهم فراوان. دائم در حال زدن بلز و آموزشِ آن و فیلم گرفتن از خودت. موقع عکاسی آنقدر قشنگ ژست میگیری و همراهی می‌کنی😁 همچنان همراهیم با کرونا و شما خیلی عالی همکاری می‌کنی. ان شاالله به خوشی این دوران رو پشت سر بگذاریم. عصرها با هم میریم بیرون، پیاده روی یا شما جلوی خونه دوچرخه بازی. دیروز چند نفری کنار هم ایستاده بودند، شما خیلی بامزه رفتی، سلام کردی و گفتی ببخشید چرا شما فاصله رو رعایت نمیکنید!!! 🤣 همچنان کلمات کاوینت و کفیث رو اشتباه میگی....  موقع بازی ، دائم دیالوگ میگی که ما...
31 مرداد 1399

تعطیلات

این هفته تعطیلی بابا بود. چهارشنبه خواستیم بریم قم که با مخالفت شدید شما روبرو شدیم که میخواستی بری خونه ارغوان. ما هم به خواسته شما، دل دادیم و باهاشون هماهنگ کردیم تا پنجشنبه صبح بریم انجدان و ناهار رو اونجا در دل طبیعت بخوریم. چون پنجشنبه بود و کسی نمیومد و خلوت بود. با ارغوان کلی بازی کردید و با پای برهنه دائم توی آب و کنار جوی راه می‌رفتید. بعد از ناهار و مراسم عکاسی ، از هم جدا شدیم و برگشتیم خونه. اما هم شما و هم ارغوان بهانه گیری می‌کردید و میخواستید دوباره با هم باشید و بازی کنید. باز هم ما تسلیم خواسته شما شدیم و شب رفتیم خونشون و تا ساعت یک موندیم. تا بالاخره شما رضایت به برگشت دادی. ...
31 مرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد