پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره

پرنیان

۳۰ ماهگی

ديدي نازپروده ام، چه زود گذشت ؟! همين سي ماه با تو بودن را مي گم ...   سي ماه كه پر بود از لحظه هاي بكر و ناب . پر بود از شادي و غم . پر بود از عشق ، از مهرباني، از عطر خدا ... انگار همين ديروز بود كه تو را پيچيده در پتو به من دادند ! همين ديروز بود كه براي اولين بار بوسيدمت ...   حالا تو شده اي ٣٠ ماهه اي همه چيز تمام ! شده اي دلربا ، عزيز جان !   ميدونم ! باقي عمرمان هم به همين زودي خواهد گذشت !  ميدانم كه من باز در حسرت گذشته اي هستم كه ديگر نيست و كيفور از داشتن روزهاي با هم بودن !   لحظه هايت پر از ياد خدا ، پر از عشق ...   دوستت دارم بي همتاي من.  ...
5 ارديبهشت 1398

نوروز ۹۸

سال تحویل حدود ساعت یک و نیم شب بود. ما قم بودیم. بابایی رفته بود حرم و مامانی هم پای تلوزیون. ما هم خوابیدیم. من دقیقا ۵ دقیقه به سال تحویل بیدار شدم ولی شما و بابا همچنان خواب بودید. عید امسال، اولین عیدی بود که عمو محمد پیش ما نبود. همه دوستان و آشناها، میومدن خونه بابا ثنایی...  به همین خاطر صبح اول وقت ما رفتیم رباط... مامانی و بابایی ۴ فروردین میخواستن برن زیارت کربلا... ما هم از اونطرف رفتیم فرودگاه... شما همراهشون گریه میکردی که من هم میخوام بیام... من هم ببرید.. ۹ فروردین برگشتیم قم تا مقدمات اومدن مامانی و بابایی رو فراهم کنیم... این دو روز تا اومدن اونها، جز بهترین روزهای زندگی من بود. توی شهر خودم، عصرها میرفت...
17 فروردين 1398

27 ماهگی

گلکم چقدر زود گذشت اين ٢ سال و ٣ ماه ! چقدر زود بزرگ شدي گل پری من! گاهي در گوش ات  زمزمه ميكنم : پرنیااااااا ، براي بزرگ شدن عجله نكن ! اما انگار زندگي دارد روي دور تند حركت ميكند ! كمي آرام تر دخترم . به كجا چنين شتابان ؟ بگذار اين روزها را خوب نفس بكشم ! به مادرت فرصت بده دخملکم ! این ماه رو با قد 84 و وزن 11 کیلوگرم سپری کردی... انقدر با نمک و ناز شدی که آدم میخواد بخورتت همه ش در حال رقصیدنی😍 پیانو میزنی و میگی مامان پاشو برقص یا اینکه من میزنم شما تولد بخون
5 بهمن 1397

اردوی ناهار

امروز با بچه های مدرسه رفتیم اردوی ناهار... سالنی که رزرو شده بود، موزیک گذاشته بودند و بچه ها هم باهاش همراهی میکردن و میرقصیدن... شما هم از بچه ها کم نیاوردی و دایم رقصیدی و بالا و پایین پریدی. به قدری خسته شدی که توی راه برگشت، خوابت برد و تا ساعت ۷ غروب خوابیدی                               ...
3 بهمن 1397

کلاس مادر و کودک

امروز با هم رفتیم کلاس مادر و کودک...‌ مدام فیلمهای مهد کودک محمدعلی رو نگاه میکردی و میگفتی من رو ببر مهدکودک... اولش بغل من نشستی و صحبت نمیکردی...اما بعد از یکربع کم کم یخت باز شد و همراهی میکردی... به جایی رسید که گفتی خاله آهنگ بذاره ما نانای کنیم.... آخر کلاس هم با گریه رفتیم خونه و میخواستی بمونی😊                 ...
2 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد