آنفولانزا
دقیقا یکماه بعد از تولد سه سالگیت، یعنی ۵ آذر، به آنفولانزا مبتلا شدی...
دلیل اون هم آب خوردن با لیوان درین بود، من هرقدر بهت هشدار دادم که با لیوان کسی نباید آب خورد ولی شما لج کردی و گریه و زاری و آخر هم کار خودت رو کردی...😤😤
تب بالایی داشتی و هرچی من تلاش کردم نتونستم تب رو پایین بیارم. کل شب رو بیدار بودم... یکدفعه ساعت ۹:۳۰ صبح با تکون شدیدی که خوردی، فک صورتت شروع به تکون خوردن کرد و تشنج کردی...
من داشتم از ترس سکته می کردم.. اول با اورژانس و بعدش با بابا تماس گرفتم...
اورژانس سریع اومد و شما رو به بیمارستان بردیم و دستور بستری دادن...
دو شب رو بیمارستان بودیم... توی تمام این مدت من پلک روی هم نذاشتم...
تا اینکه عمه لیلا اومد و یک شب پیشمون بیمارستان، یواشکی موند. چون اجازه دو همراه رو نمی دادن... بنده خدا تا نگهبان یا پرستاری میومد، میرفت و توی دستشویی اتاق قائم می شد... من تونستم اونروز سه ساعتی رو بخوابم...
خیلییی بهانه گیر شده بودی و همه ش بیقراری می کردی... با عمه که همه ش دعوا می کردی که دوستت ندارم و برو...
مامانی و بابایی هم اومده بودن خونه ما و برای اینکه شما بدتر بهانه گیری نکنی، رفتن خونه و همه چیز رو مهیا کردن تا ما از بیمارستان مرخص بشیم...
بالاخره بعد ۳ روز ، رفتیم خونه ...
روز اول آنقدر توی صورت مامانی، عطسه کردی که مامانی هم آنفولانزا گرفت و شدید مریض شد....
مریضی شما یکطرف، مامانی هم یکطرف... خیلییی حالش بد بود... توی اوج این مریضی بودیم و هر روز از آمار کشته شدگان اون می گفتن...
من داشتم سکته می کردم..
بعد از یک هفته، شما بهتر شدی و مامانی و بابایی رفتن قم و من همه ش فکرم پیش مامانی بود تا بالاخره بعد از دو هفته پر استرس ، مامانی هم خدا رو شکر خوب شد..
ولی دکتر گفت تا ۵ سالگی، احتمال تشنج هنگام تب رو داری و من مدام باید دمای بدنت رو زیر نظر داشته باشم... موقع تب هم قرص دیازپام باید بخوری... 😟