پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 24 روز سن داره

پرنیان

13 ماهگی

دخترک ناز مامان امروز با وزن 7700 و قد 73 ، 13 ماهه شدی.... کلی شیطون و ناز شدی... از در و دیوار میخوای بالا بری هنوز دو تا دندون داری و چند قدمی راه میری. دَدَ و بابا و ماما میگی... البته بیشتر بابا... بهت میگیم بگو مامان.. میگی بابا فقط هر وقت کار داری مامان رو صدا میکینی....     ...
5 آذر 1396

اولین قدم طلایی

عسلمممممممم قدم نهادن تو در این دنیا بهترین اتفاقی بود که تصورش را میکردم اکنون که قدم های کوچکت به استواری رسیده، بدان که تمام آرزوهایم را به این دو پای کوچکت گره زده ام. دخترم بگو یا علی، بر زانوانت دست بگذار و محکم بایست. دنیا را پشت سر بگذار و بر شگفتی های هر روزه ات بیفزای. دختر کوچک من، قدم های بعدی را استوارتر بردار و مطمئن باش ما در پس قدم هایت  همچون کوه ایستاده ایم تا اگر پایت لغزید با نهایت عشق تو را به آغوش بکشیم. ...
4 آذر 1396

تولد یکسالگی

دخترکم جمعه 5 آبان ، سالروز آمدنت بود كنار ما، که به پاس بودنت آن را جشن گرفتيم... در این روز خدا یکی از فرشته هاش را از آسمون کم کرد و تو را به ما هدیه داد تا زندگی ما روز به روز قشنگ تر و شیرین تر بشه  باورم نمیشه که این یک سال انقدر زود گذشت . این یک سال با تمام سال های زندگی من فرق میکرد . نمیتونم برات بگم که چقدر خوشبختم که تو رو دارم . چقدر هر دفعه که نگات میکنم احساس خوشبختی میکنم . هیچی هیچی هیچی از خدا نمیخوام جز سلامتی و خوشبختی و خوشحالی تو . زاد روزت مبارک گلِ قشنگ زندگی من امروز با وزن 7/500 کیلوگرم و قد 72 سانتی متر یکساله شدی که مسئول بهداشت کلی ذوق کرد از دیدن وزنت آخه توی این مدت کچلش کرده بودم ان...
5 آبان 1396

عاشورا

عاشورا امسال رو ما رفتیم رباط... لباس علی اصغر برات گرفته بودم... با کلی تلاش پوشیدی... سوار کالسکه آوا شدی و با بهار رفتیم تا هیئت ها رو ببینیم. کمی که رفتیم خوابت گرفت و زود برگشتیم... ...
9 مهر 1396

11 ماهگی

11 ماهگی ، آخرین ماه از اولین سال زندگی نازگل مامان این ماه با بقیه فرق میکنه چون پایان این ماه فرشته کوچولوی ما 1 ساله میشهههههههههههههه یازده ماهگی شما با وزن ۶۹۹۰ و قد 71 سانتی متر به پایان رسید. ديگه براي خودت خانومي شدي ...شيرين شدي ، دلبر شدي ، ماااااااه شدي ... معـــــــناي زندگيمان ، تــــــو شدي . ماشالله خیلی شیطون شدی... از در و دیوار بالا میری... بده رو میگی اِده... صدای آقا شیر و ببعی رو درمیاری  بابا میگی و هرچی بهت میگیم بگو مامان ، میگی بابا   خودت بدون کمک بلند میشی و می ایستی   و همچنان غذا نمی خوری و من رو دق میدی وقتی آهنگ میشنوی یه کم سینه میزنی و یه کم نانای میکنی هنوز ...
5 مهر 1396

تولد دایی جون

تولد دایی جون٬ ۶ شهریوره ولی بخاطر اینکه ما هم باشیم پنجشنبه دوم برگزارشد. وقتی رسیدیم شما یه کم نانای کردی و از اون جایی که ساعت ۸ میخوابی ٬ باقی ماجرا رو خواب بودی ...
16 شهريور 1396

10 ماهگی

دخترکم اولین ماه دو رقمی عمرت مبارررررررررررک...ایشالا اولین سال سه رقمی عمرت هم جشن بگیریم جوجه من! باورم نمی شه دوماه دیگه تو یکساله می شی و دیگه برای خودت خانومی شدی   ده ماهِگیت با وزن ۶۹۳۰ و قد ۶۹ سانتیمتر تموم شد. خیلییی شیرین و ناز شدی.. آب بازی و حمام رو خیلی دوست داری و هر وقت زیاد بهانه گیری میکنی ٬ میبرمت حمام 😀.. و یا برای سرگرم کردنت میبرمت جلوی کشوی لباس ها یا گلسرهات و مدتها اونها رو میریزی بیرون و میذاری داخل کشو و بازی میکنی💖💖💖 دستت رو به هرجا میگیری و می ایستی.  من یکسری وسایل رو روی کاناپه میچینم و شما دستت رو میگیری و راه میری و اونها رو میندازی پایین😇.. توپ قرمزت رو خیلی دوست داری و بیشتر ا...
5 شهريور 1396

تولد آوا

نازنینم من و عمه زهرا رفته بودیم بیرون خرید که عمو امید تماس گرفت و گفت مادربزرگ آوا میخواد برای آوا توی باغ تولد بگیرین.. ما هم هُل هُلی خرید رو رها کردیم و اومدیم خونه.. برعکس برقها هم رفته بود و تند و تند در تاریکی حاضر شدیم و رفتیم باغ... مثل عروسک شده بودی و با آهنگ کلی دستهات رو تکون میدادی و ذوق کرده بودی... پیش خودم فکر کردم اگر عروسی دایی جون الان بود چه خوب می شد... شام رو که خوردیم ٬ موقع خوابت رسیده بود... شروع کردی به بیقراری و گریه... هر کاری کردیم نتونستیم آرومت کنیم... انقدر گریه کردی که حالت به هم خورد به عمو امید گفتیم تا ما رو برگردونه خونه... تا سوار ماشین شدیم خوابت برد... و ما قسمت کیک و هدیه ها نبودیم من نگران...
24 مرداد 1396

اولین آرایشگاه

نازگلکم موهات خیلی بلند شده بود. تصمیم گرفتم با خانم بهرامی ببریمت آرایشگاه. به محض ورود به سالن شروع به گریه کردی و ما گفتیم حتماً موقع اصلاح هم گریه میکنی و نمیتونیم موهات رو کوتاه کنیم... من بغلت کردم و خانم آرایشگر پیشبند رو دور هر دومون بست و شما ساکت نشستی و موهات کوتاه شد. خیلی خوب شد چون پرپشت تر به نظر میاد و صورتت تپل تر شده.. ولی شبیه پسرها شدی ...
9 مرداد 1396

اولین پیک نیک

نازنینم امروز برای اولین بار رفتیم پیک نیک.عمو سالار اومد دنبالمون و با هم رفتیم سد هندودر. اولین باری بود که این همه آب میدیدی.  کالسکه ت رو به زور داخل ماشین گذاشتیم و اونجا آروم توش نشستی تا ما بتونیم ناهار بخوریم. داخل آلاچیق کلی مورچه بود که تو با خوشحالی دنبالشون میکردی.  بعد از ناهار عمو و بابا رفتن داخل آب٬ شنا کنن.. من و شما هم رفتیم کنار آب.. دستت رو میکردی توی آب و کلی ذوق میکردی بخاطر گرمای هوا و اینکه شما یه وقت مریض نشی زود برگشتیم و ساعت ۵ خونه بودیم   ...
6 مرداد 1396
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد