نوروز ۹۸
سال تحویل حدود ساعت یک و نیم شب بود. ما قم بودیم. بابایی رفته بود حرم و مامانی هم پای تلوزیون.
ما هم خوابیدیم. من دقیقا ۵ دقیقه به سال تحویل بیدار شدم ولی شما و بابا همچنان خواب بودید.
عید امسال، اولین عیدی بود که عمو محمد پیش ما نبود. همه دوستان و آشناها، میومدن خونه بابا ثنایی...
به همین خاطر صبح اول وقت ما رفتیم رباط...
مامانی و بابایی ۴ فروردین میخواستن برن زیارت کربلا... ما هم از اونطرف رفتیم فرودگاه... شما همراهشون گریه میکردی که من هم میخوام بیام... من هم ببرید..
۹ فروردین برگشتیم قم تا مقدمات اومدن مامانی و بابایی رو فراهم کنیم... این دو روز تا اومدن اونها، جز بهترین روزهای زندگی من بود. توی شهر خودم، عصرها میرفتیم عیددیدنی و شب برمیگشتیم خونه.. همه اون آرزوهایی که داشتم و دارم...
یه چیری بگم، هیچوقت نمیذارم ازم دور بشی... شاید ناراحت بشی ازم. ولی دوست ندارم حسرت هایی که من دارم، رو تو تجربه کنی... دلتنگی ها، تنهایی ها و .....
حتی شما تجربه مهمون اومدن رو نداری، فقط توی بازیته که مهمون میاد خونمون.
میگی: دینگ دینگ
من میگم: کیه؟
میگی: محمدعلی و فاطمه و خاله و ...
آدم فقط یکبار به دنیا میاد و فرصت زندگی داره... همه جوانب رو همیشه بسنج... همیشه ببین بهترین چیه... با عقل و مشورت نتیجه گیری کن و پیش برو...
خلاصه اینکه ۱۱ فروردین ساعت حدود ۱۲ شب مامانی اومدن.