پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

پرنیان

جیکو

1402/12/12 6:24
نویسنده : s
69 بازدید
اشتراک گذاری

نزدیک عید بود و با هم به بازار رفتیم تا هوایی عوض کنیم.

جوجه های رنگی، ماهی، بساط چهارشنبه سوری و ...

چند وقت بود که می گفتی جوجه می‌خوام و بابا می گفت جوجه رنگی ها می میرن و این که آپارتمان جای نگهداری از جوجه نیست

اون روز بالاخره من برات یه جوجه سبز خریدم، کلی ذوق داشتی، وقتی رسیدیم خونه رفتی خونه خاله و یه جعبه کفش گرفتی و گذاشتی داخلش..

روز اول جوجه زیاد تحرک نداشت و بابا می گفت این مردنیه، من مگه نگفتم جوجه نگیرید...

حالا میخواهید بدید بخوره؟ 

خودش رفت عطاری و یه کم گندم داد آسیاب کردن و آورد...

از روز بعد اگر بدونییی چه شیطونی شده بود، هر جای خونه که می‌رفتیم دنبالمون میومد، آنقدر تند می رفت که زودتر از ما می رسید..

دور خونه می چرخید و نوک می زد به زمین..

اسمش رو گذاشتی جیکو...

بهش می گفتی جیکو ، مامان، بدو بیا....

تا اینکه به روز احساس کردیم حالش بده، دیگه گفتیم اگر بمیره، شما ناراحت میشی و تاثیر منفی داره برات...

اون رو به یکی از دوستان که خونه ویلایی داشتند، دادم...

اون روز تا شب همه ش گریه میکردی و می گفتی صداش نمیاد... دلم براش تنگ شده.‌‌

من گفتم مامان جون، الان بهش خوش میگذره، توی باغ با دوستاش داره بازی می‌کنه...

می گفتی مگه شما دلت برای مامانی تنگ میشه ،گریه نمی کنی، منم دلم برای بچه م تنگ شده، جیکو بچه من بود...😭

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد