پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

پرنیان

خونه مامانی

  دوشنبه ۵ خرداد برگشتیم اراک و مامانی و بابایی چهارشنبه اومدن پیشمون،  دو، سه روزی موندن و برگشتن قم تا ما وسایلمون رو جمع کنیم تا ۱۳ خرداد با هم بریم رودهن خونه خاله احترام. یازدهم خبر دادن که حال بابا ثنایی بد شده و بیمارستان بستری شده.پس ما هم به جای مسافرت رفتیم قم و بابا رفت تهران پیش بابا ثنایی. و ما دو هفته قم موندیم. توی این مدت به شما خیلی خوش گذشت. بعد از مدت ها خونه نشینی، با محمد و فاطمه کلی بازی می‌کردید. ظهرها استخر بچه ها رو روی پشت بوم آب میکردیم و می رفتید شنا. بالا خونه مامان جون که میرفتیم، بازیهات که تموم میشد، میگفتی بریم پایین. بچه ها هم میخواستن بیان. گریه و زاری راه نینداخ...
3 تير 1399

سه سال و هفت ماهگی

دخترکم بعد از ۴ ماه قرنطینه و دوری از خانواده، ۴,۵ خرداد که مصادف با عید فطر بود، رفتیم دیدارشون.. دلم میخواست بریم مسافرت. خاله اینا رفته بودند آمل ویلای خاله سادات، خیلی دلم بعد از   این مدت طولانی خانه نشینی میخواست که ما هم بریم. ولی باز مراعات شما رو کردیم و رفتیم رباط و مسافرت رو موکول کردیم به تعطیلات ۱۴_۱۵ خرداد. بهار دیگه بزرگ شده و با شما بازی نمیکنه، به همین خاطر روی آوردی به بازی دوتایی با آوا. یه شب دعوت شدیم خونه عمه زهرا و شما اصرار فراوون داشتی که شب رو بمونیم اونجا، قرار شد اگر آواز بخونی و برقصی بمونیم. که شما در کمال ناباوری دل کوچولو رو خوندی و رقصیدی.ولی موقع خواب گریه کردی که من اینجا ...
5 خرداد 1399

دیدار یاس

بالاخره بعد از سه ماه و نیم دوری، امروز دایی جون و بابی اینا اومدن خونمون... واااای، یاس رو بعد از مهمونیشون دیگه ندیده بودیم.... بزرگ شده بود... چقدر خوش اخلاق و ناز بود.. شما همه ش میخواستی بغلش کنی... وقتی میخوابید، میگفتی نی نی رو بیدار کنید من باهاش بازی کنم... با هم رفتیم جلوی خونه تا چند تا عکس بندازیم که یاس، همراهی نکرد به خوبی... حیف که بخاطر ماه رمضون، مجبور بودن زود برگردم قم... جمعه صبح آماده رفتن شده بودن و میخواستن قبل از بیدار شدن شما، برن اما بر خلاف همیشه زود بیدار شدی و گریه، که نباید برید... ما هم مجبور شدیم ببریمت پارک اسب ها و یه کم بازی کنی تا فراموشت بشه... ...
26 ارديبهشت 1399

قیچی کردن موها

امروز که اومدم موهات رو شونه بزنم، یکدفعه یه تکه از موهات کنده شدن😧 یکدفعه ترسیدم و گفتم چرا اینطوری شد؟؟!!! دیدم شما خندیدی.. متوجه شدم کار ، کارِ خودته😂 به نظرم جالب اومد.. ولی بابا که اومد گفت چرا باهاش برخورد نکردی که دیگه این کار رو تکرار نکنه.. ولی من فکر کردم اکثر بچه ها توی این سن این کارو انجام میدن. یک تجربه ی با مزه بود... ولی چون بافته بوده موهات و کوتاهشون کردی، خیلی نامرتب و بد شده و نمیشه لااقل چتریش کرد..   ...
11 ارديبهشت 1399

سه و نیم سالکی

نازنینم آنقدر خانمممم شدی کهههه نگو احساس بزرگی می کنی و بیشتره رقابتت با درین هست. هر کاری می‌کنی میگی درین می‌تونه این کار رو انجام بده؟  عاشقِ پیانو زدن شدی و آهنگ تولد رو به خوبی میزنی. مدام داری می رقصی و آواز می خونی... آنقدر با عروسکهات قشنگ صحبت می‌کنی که آدم فکر می‌کنه واقعا زنده ن ... هنوز بخاطر کرونا، قرنطینه ایم.  اطراف خونه اونقدر زیبا شده و هوا آنقدر خوبه که آدم حیفش میاد خونه باشه. امروز با هم رفتیم پیاده روی.  میگفتی اومدیم آفتاب بخوریم. میگی کرونا یه آدمِ بدِ که ما رو خفه می‌کنه... هنوز به کثیف میگی کفیث.. عاشقه کفیث گفتنتم کابینت ر...
5 ارديبهشت 1399

پارک لاله ها

  مامانی و بابایی دیگه طاقت نیاوردن و بعد از سه ماه اومدن اراک دیدنمون... تابحال سابقه نداشت آنقدر از هم دور باشیم. بخاطر کرونا مجبور شدیم دوری رو تحمل کنیم. شما آنقدر خوشحال بودی و ذوق میکردی... با هم رفتیم پارک لاله ها نزدیک خونمون... خیلیییی خوشگل بود... یک تکه از بهشت بود..‌ ...
4 ارديبهشت 1399

۴۱ ماهگی

  دلبرکم... امروز ۴۱ ماهه شدی! خدا میدونه چه لحظات قشنگی رو با هم داشتیم.. لحظه های ناب زندگی فرشته کوچولوی من... در کنارت خوشحال ترینم😘 شما مثل یک گل قشنگ و ناز، هر روز کنار ما رشد می کنی و قد می کشی و نازتر و خواستنی تر میشی... خدا رو شاکریم برای داشتنت این روزها نمی‌دونم شاید به خاطر سنت و یا بخاطر زیادی موندن توی خونه بدلیل شیوع کرونا، کمی بداخلاق شدی...  گاهی بی خودی گریه می‌کنی و به سختی آروم میشی... همین دیروز ۳ بار گریه، زاری راه انداختی، یکبار بعد از درست کردن نیمرو ، گریه کردی که من میخواستم تخم مرغ بشکنم، بعدش به دلیل زندانی شدن یه خرس توی کارتون و عصر هم بخاطر اینکه با...
5 فروردين 1399

نوروز ۹۹

نازگل شیرین زبونم عید امسال رو بخاطر بیماری همه گیر کرونا، توی خونه موندیم... اولین سالی هست که خونه ایم، همیشه قبل از سال تحویل می‌رفتیم و بعد از سیزدهه برمی گشتیم اراک... امیدوارم این ویروس لعنتی زودتر شرش کم بشه و ما از قرنطینه که در واقع حبس خانگیست نجات پیدا کنیم... شما هم بسیار خوشحالی که بابا خونست و سرکار نمیره... با بابا خاله بازی می کنید، قایم موشک، بالا بلندی، گوشی بازی به بابا میگی منو دوست داری، بابا میگه بله، میگی: پس چرا میری پیانو میزنی؟؟؟ اگر منو دوست داری باید با من بازی کنی... تنها اتفاقی که می شد بابا رو از پیانوش جدا کرد، شمایی😉     ...
2 فروردين 1399

جشن نماز

شبکه پویا، یه برنامه ای داره به نام جشن نماز که هر روز که پخش میشه شما میگی عکس من رو هم بفرست... این هم از عکست عشقمم عاشق اون دمپایی هات هستم ...
26 اسفند 1398

کرونا

نازنینم بعد از اعلام شیوع بیماری کرونا، اون هم از قم، مدارس تعطیل و همه قرنطینه خانگی شدیم.... از ۱۶ بهمن که جشن دنیا اومدن نی نی دایی جون بود، دیگه قم نرفتیم... روزهای اول خیلی بیتابی میکردی که بری خونه خاله همسایه، ولی کم کم عادت کردی و توی خونه می مونیم...  به هر کسی هم که زنگ میزنی، میگی مواظب باش کرونا نگیرتتون... نقاشی بامزه ای از کرونا کشیدی و میگی، اینا سوزن هستن روی سرش... انشالله به سلامتی ، همه مردم این دوره رو رد کنم🙏🙏   ...
26 اسفند 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد