اولین پارک
امروز دوم ماه رمضان بود... سحر بابا گوشیش رو خاموش کرده بود و ما خواب موندیم... من امروز رو روزه نگرفتم...
عصر بود که بابا تماس گرفت و گفت عمو سالار گفته من افطار درست میکنم، شب بریم بیرون...
ساعت 8 و نیم بود که بابایی و عمو سالار اومدن دنبالمون... شما خواب بودی... بخاطر شما من پیشنهاد دادم یه پارک نزدیک بریم که اگر لازم شد بتونیم زود برگردیم... به همین خاطر رفتیم پارک باران خودمون...
عمو ماکارانی درست کرده بود... تا سفره پهن شد شما بیدار شدی
بعد از خوردن افطاری با هم رفتیم و یه کم تاب سوارت کردم... ولی ظاهرا خوشت نیومد، چون عکس العملی نشون ندادی
ساعت 10 هم که شد شروع کردی به بیقراری که برگشتیم خونه
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی