پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 4 روز سن داره

پرنیان

سه سالگی

دلبرکم... نزدیک آمدنت بود و من بیقرار بودم... بیقرارِ آمدن تو میدانستم که بیایی تمام زیبایی های کائنات هم با تو می آیند.. آمدی و نور پاشیدگی به تمامِ لحظه های من آمدی و شدی تمامِ من زادروزت مبارک غنچه تروتازه ام... امروز که تو آمدی ، من می روم میروم برای یک طلوع دیگر، یک ظهورِ نو می روم تا زمینی کنم این معصومِ آسمانی را بنازم قدرت بی انتهای الهی را، ۳سالگیت مبارک نازنینِ من یادت باشه تو تمامِ منی! ...
5 آبان 1398

32 ماهگی

امروز 32 امین ماهیست كه به محفل گرممون قدم گذاشتي...  32 ماهه كه صداي بال زدن فرشتگان رو توی خونه مي شنوم كه براي مراقبت از تو به زمين آمدند....    دختر بي همتاي من! كودكانه هايت را با تمام وجود مي ستايم و لذت كودكيهايت را در دفترچه خاطرات ذهنم به يادگار نگه ميدارم تا هيچ گاه بي آلايشي بچگي هايت را از خاطر نبرم. صداي نفسهايت را در حين خواب شماره ميكنم تا در دفترچه خاطرات ذهنم همه را حك كنم... نبايد چيزي از قلم بيفتد... لبخندت زيباترين تصويري است كه در اين دنياي پوشالي يافته ام...  این ماه تصمیم گرفتم بریم مهدکودک تا ارتباطت با بچه های همسنت خوب بشه.... ولی کا...
5 تير 1398

31 ماهگی

سلام و صد سلام دردونه من  عشق مامان كه روزهاي كنار هم بودنمون اون قدر تند تند داره مي گذره كه من باورم نيمشه دخترکم داره به اين زودي بزرگ ميشه  ياد اون روز به خير كه از جمله بندي دو كلمه ايت ذوق مي كردم و الان برام جمله ها رو پشت هم رديف مي كني، کلی شعر می خونی، سوره ی ناس و کوثر رو بلدی و ..... و مهم ترين اتفاق در این ماه، اينكه از پوشك به راحتی گرفته شدی و ديگه دخترم دیگه از پوشك استفاده نمي كنه و خداييش هم من و هم خودت خيلي راحت تر شديم. خیلی ذوق کردم که انقدر راحت اینکار انجام شد. جالب اینکه اگر بیرون باشی و دستشویی داشته باشی، باید برگردیم خونه و به قول خودت پشت درخت مرخت ها اینکار رو نمیکنی😉 ديگه شيطنت هات و ...
5 خرداد 1398

۳۰ ماهگی

ديدي نازپروده ام، چه زود گذشت ؟! همين سي ماه با تو بودن را مي گم ...   سي ماه كه پر بود از لحظه هاي بكر و ناب . پر بود از شادي و غم . پر بود از عشق ، از مهرباني، از عطر خدا ... انگار همين ديروز بود كه تو را پيچيده در پتو به من دادند ! همين ديروز بود كه براي اولين بار بوسيدمت ...   حالا تو شده اي ٣٠ ماهه اي همه چيز تمام ! شده اي دلربا ، عزيز جان !   ميدونم ! باقي عمرمان هم به همين زودي خواهد گذشت !  ميدانم كه من باز در حسرت گذشته اي هستم كه ديگر نيست و كيفور از داشتن روزهاي با هم بودن !   لحظه هايت پر از ياد خدا ، پر از عشق ...   دوستت دارم بي همتاي من.  ...
5 ارديبهشت 1398

نوروز ۹۸

سال تحویل حدود ساعت یک و نیم شب بود. ما قم بودیم. بابایی رفته بود حرم و مامانی هم پای تلوزیون. ما هم خوابیدیم. من دقیقا ۵ دقیقه به سال تحویل بیدار شدم ولی شما و بابا همچنان خواب بودید. عید امسال، اولین عیدی بود که عمو محمد پیش ما نبود. همه دوستان و آشناها، میومدن خونه بابا ثنایی...  به همین خاطر صبح اول وقت ما رفتیم رباط... مامانی و بابایی ۴ فروردین میخواستن برن زیارت کربلا... ما هم از اونطرف رفتیم فرودگاه... شما همراهشون گریه میکردی که من هم میخوام بیام... من هم ببرید.. ۹ فروردین برگشتیم قم تا مقدمات اومدن مامانی و بابایی رو فراهم کنیم... این دو روز تا اومدن اونها، جز بهترین روزهای زندگی من بود. توی شهر خودم، عصرها میرفت...
17 فروردين 1398

27 ماهگی

گلکم چقدر زود گذشت اين ٢ سال و ٣ ماه ! چقدر زود بزرگ شدي گل پری من! گاهي در گوش ات  زمزمه ميكنم : پرنیااااااا ، براي بزرگ شدن عجله نكن ! اما انگار زندگي دارد روي دور تند حركت ميكند ! كمي آرام تر دخترم . به كجا چنين شتابان ؟ بگذار اين روزها را خوب نفس بكشم ! به مادرت فرصت بده دخملکم ! این ماه رو با قد 84 و وزن 11 کیلوگرم سپری کردی... انقدر با نمک و ناز شدی که آدم میخواد بخورتت همه ش در حال رقصیدنی😍 پیانو میزنی و میگی مامان پاشو برقص یا اینکه من میزنم شما تولد بخون
5 بهمن 1397

اردوی ناهار

امروز با بچه های مدرسه رفتیم اردوی ناهار... سالنی که رزرو شده بود، موزیک گذاشته بودند و بچه ها هم باهاش همراهی میکردن و میرقصیدن... شما هم از بچه ها کم نیاوردی و دایم رقصیدی و بالا و پایین پریدی. به قدری خسته شدی که توی راه برگشت، خوابت برد و تا ساعت ۷ غروب خوابیدی                               ...
3 بهمن 1397
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد