پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

پرنیان

۴۱ ماهگی

  دلبرکم... امروز ۴۱ ماهه شدی! خدا میدونه چه لحظات قشنگی رو با هم داشتیم.. لحظه های ناب زندگی فرشته کوچولوی من... در کنارت خوشحال ترینم😘 شما مثل یک گل قشنگ و ناز، هر روز کنار ما رشد می کنی و قد می کشی و نازتر و خواستنی تر میشی... خدا رو شاکریم برای داشتنت این روزها نمی‌دونم شاید به خاطر سنت و یا بخاطر زیادی موندن توی خونه بدلیل شیوع کرونا، کمی بداخلاق شدی...  گاهی بی خودی گریه می‌کنی و به سختی آروم میشی... همین دیروز ۳ بار گریه، زاری راه انداختی، یکبار بعد از درست کردن نیمرو ، گریه کردی که من میخواستم تخم مرغ بشکنم، بعدش به دلیل زندانی شدن یه خرس توی کارتون و عصر هم بخاطر اینکه با...
5 فروردين 1399

نوروز ۹۹

نازگل شیرین زبونم عید امسال رو بخاطر بیماری همه گیر کرونا، توی خونه موندیم... اولین سالی هست که خونه ایم، همیشه قبل از سال تحویل می‌رفتیم و بعد از سیزدهه برمی گشتیم اراک... امیدوارم این ویروس لعنتی زودتر شرش کم بشه و ما از قرنطینه که در واقع حبس خانگیست نجات پیدا کنیم... شما هم بسیار خوشحالی که بابا خونست و سرکار نمیره... با بابا خاله بازی می کنید، قایم موشک، بالا بلندی، گوشی بازی به بابا میگی منو دوست داری، بابا میگه بله، میگی: پس چرا میری پیانو میزنی؟؟؟ اگر منو دوست داری باید با من بازی کنی... تنها اتفاقی که می شد بابا رو از پیانوش جدا کرد، شمایی😉     ...
2 فروردين 1399

جشن نماز

شبکه پویا، یه برنامه ای داره به نام جشن نماز که هر روز که پخش میشه شما میگی عکس من رو هم بفرست... این هم از عکست عشقمم عاشق اون دمپایی هات هستم ...
26 اسفند 1398

کرونا

نازنینم بعد از اعلام شیوع بیماری کرونا، اون هم از قم، مدارس تعطیل و همه قرنطینه خانگی شدیم.... از ۱۶ بهمن که جشن دنیا اومدن نی نی دایی جون بود، دیگه قم نرفتیم... روزهای اول خیلی بیتابی میکردی که بری خونه خاله همسایه، ولی کم کم عادت کردی و توی خونه می مونیم...  به هر کسی هم که زنگ میزنی، میگی مواظب باش کرونا نگیرتتون... نقاشی بامزه ای از کرونا کشیدی و میگی، اینا سوزن هستن روی سرش... انشالله به سلامتی ، همه مردم این دوره رو رد کنم🙏🙏   ...
26 اسفند 1398

علاقه موسیقی

دلبندم، ظاهراً علاقه ت به موسیقی به بابا و خانواده پدری رفته... رفتیم نمایشگاه موسیقی،  یه تمبک کوچولو خریدیم ، یه گیتار و ارگ کوچولو هم داری... مدام باهاشون آهنگ میزنی... تماس تصویری که با فامیل میگیریم، دونه دونه اینا رو میاری و براشون آهنگ میزنی... آهنگ تولدت مبارک رو هم با پیانو یاد گرفتی و خیلی مشتاقانه و روزی چندیییین بار میزنی... عشق منییییی.... نفسمممم😘😘😘😍😍😍   ...
22 اسفند 1398

قرنطینه

بخاطر اومدن کرونا، یک ماهی هست که توی قرنطینه خانگی به سر می‌بریم... اوایل خیلی بهانه می‌گرفتی بری خونه خاله همسایه و مدام گریه میکردی ... ولی کم کم عادت کردی و در خونه رو هم باز نمی کنی و میگی کرونا میگیرتمون😁 یک روز توی هفته قبل رفتیم پشت بوم و توپ بازی کردیم ولی بخاطر ایزوگام انعکاس نور زیاده و چشم رو اذیت می‌کنه... امروز تصمیم گرفتیم بریم نهار رو بیرون بخوریم.. یه جایی پیدا کنیم که کمتر توی رفت و آمد و دسترس مردم باشه.. پشت شهرصنعتی ، توی کوهها جای مناسبی بود.. نشستیم یک ساعتی و شما یه کم توپ بازی کردی و برگشتیم... بهت خوش گذشته بود و هر روز ظهر میگفتی بریم ناهار رودخونه   ...
15 اسفند 1398

مهمونی یاسی جون

امروز به مناسبت دنیا اومدن نی نی دایی، مهمونی برگزار شد... شما اولش خیلی ذوق داشتی و خوش اخلاق بودی ولی آخراش دیگه خسته شده بودی و میگفتی بریم خونه ...  خاله سمیه به کمک اومد و شما و ترنم رو با بازی سرگرم کرد... ...
16 بهمن 1398

آنفولانزا

دقیقا یکماه بعد از تولد سه سالگیت، یعنی ۵ آذر، به آنفولانزا مبتلا شدی... دلیل اون هم آب خوردن با لیوان درین بود، من هرقدر بهت هشدار دادم که با لیوان کسی نباید آب خورد ولی شما لج کردی و گریه و زاری و آخر هم کار خودت رو کردی...😤😤 تب بالایی داشتی و هرچی من تلاش کردم نتونستم تب رو پایین بیارم. کل شب رو بیدار بودم... یکدفعه ساعت ۹:۳۰ صبح با تکون شدیدی که خوردی، فک صورتت شروع به تکون خوردن کرد و تشنج کردی... من داشتم از ترس سکته می کردم.. اول با اورژانس و بعدش با بابا تماس گرفتم... اورژانس سریع اومد و شما رو به بیمارستان بردیم و دستور بستری دادن... دو شب رو بیمارستان بودیم... توی تمام این مدت من پلک روی هم نذاشتم... تا اینکه عمه ...
15 آذر 1398

تولد سه سالگی

نازنینم سال قبل قرار بود تولد مفصلی بگیریم که توی همون روزها معلوم شد خاله سادات مریضه و باید جراحی بشه و بعدش شیمی درمانی رو شروع کنه.. دیگه هیچ کس حال و حوصله نداشت و همه نگران وضع خاله بودن و تولد منتفی شد... تصمیم گرفتیم تولد سه سالگی رو مفصل بگیریم، اما باز هم دقیقا توی همین روزها مشخص شد خاله یه توده دیگه توی بدنش هست و باید سریعتر جراحی بشه😔 امسال هم به تعویق افتاد و تولدت شد با حضور تنها مهمونمون که درین بود... البته خونه مامان فاطی هم یه تولد کوچولو گرفتیم.. امیدوارم روزها و سال های خوشی مقابلت باشن و روز به روز خوشحال تر باشی... موفقیت های بزرگی رو برات آرزو می کنم... دلبرکم   ...
5 آبان 1398
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد