پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

پرنیان

سفر به کیش

تعطیلات بین ترم من بود و بهترین موقعیت برای مسافرت. تصمیم گرفتیم با یک همسفر، همراه بشیم که بهترین گزینه روشا اینا بودن. پروازمون چهارشنبه از تهران بود.به همین خاطر سه شنبه رفتیم خونه مامان فاطی. شما خیلی خوشحال بودی که میتونی سوار هواپیما بشی.  همیشه هر وقت از کنار فرودگاه رد می شدیم، هوس سوار شدن هواپیما می کردی. چهارشنبه ما زودتر از روشا به فرودگاه رسیدیم و صندلیهامون نزدیک به هم نشد. ساعت ۳ به کیش رسیدین و به خونه ای که رزرو کرده بودیم رفتیم. بعد از گذاشتن وسایل به پاساژی رفتیم و بلیط گردش فردا رو گرفتیم. فردا صبح با یک مینی بوس به کیش گردی رفتیم که تا ظهر طول کشید. کشتی یونانی، ساحل مرجان، محله قدیمی کیش و ... ...
27 بهمن 1401

اولین سفر دریا

بالاخره برنامه مون جور شد و تونستیم بریم شمال تا شما دریا رو از نزدیک ببینی، قبل از این به چاله آب بزرگ میگفتی دریا😉 صبح یکشنبه با مامانی و بابایی و خاله سادات به سمت آمل راه افتادیم.  توی مسیر هم خیلی خوش گذشت ، وارد تونل ها که میشدیم کلی دست میزدی و هوهو میکردی، بابا سمت چپ نشسته بود و شما منتظر پیچ های چپ بودی تا خودت رو محکم بندازی روی بابا و بابا قلقلک کنه. ظهر رسیدیم ویلای خاله و بعد از ناهار اولین جایی که رفتیم امامزاده عبدالله نزدیک خونشون بود. توی مسیر رفت شما یه دمپایی برق برقی دیدی و گیر دادی که میخوامش. وقتی برگشتیم مغازه رو پیدا نکردیم و با ناراحتی و قهر شما برگشتیم خونه. فردا صبح ناهاررو آماده کردیم و ...
13 ارديبهشت 1401

اولین مسافرت با قطار

خیلی دوست داشتی سوار قطار بشی و سفر بری. بالاخره جور شد و تصمیم گرفتیم با قطار به مشهد سفر کنیم. خیلی خوشحال بودی و از چند هفته قبل، روزشماری میکردی تا روز موعود. از هفته قبل چمدونت رو بسته بودی و آماده. از صبح در واحد رو باز میکردی و به همسایه ها خبر سفر رو می‌دادی. مثلاً آقای سعیدی ما چند روزی نیستیم، آخه داریم میریم مسافرت مشهد. بلیطمون از قم ساعت ۴ عصر بود. رفتیم قم و بالاخره سوار قطار شدیم. عاشق تخت دوطبقه بودی . اولش که بابا شما رو گذاشت بالا، ترسیدی و گریه کردی ولی بعدش دیگه مدام از نرده بان بالا و پایین می‌رفتی. کلی از خودت فیلم گرفتی و تعریف کردی تا صبح دوشنبه رسیدیم.  خوشحال بودی که با ...
3 مرداد 1400

اولین تجربه دندانپزشکی

دو تا از دندونهات به اندازه لکه های کوچک ، خراب شده بود.🦷🦷 امروز برای ترمیم رفتیم دندانپزشکی. اولش توی سالن انتظار بهت خیلی خوش گذشت، دو تا دوست پیدا کردی و با هم نقاشی کشیدید و بازی کردید. میگفتی مامان امروز بهترین روز زندگی منه😁 تا اینکه نوبتمون شد و رفتیم داخل.  اصلا متوجه زدن آمپول نشدی. ولی وقتی آقای دکتر شروع به تراشیدن کرد، گریه هات شروع شد، تا آخر گریه میکردی . هر قدر آقای دکتر قصه گفت و تهدید کرد و هر ترفندی رو امتحان کرد، ساکت نشدی. تمام که شد گفتی نترسیدم، درد هم نداشت فقط از آبی که می‌ریخت داخل دهنم، بدم میومد و حالم بد میشد.🤣 در نهایت هم به دکتر گفتی من جایزه دستبند بنفش و تل و بادکنک می‌خوام. ...
16 اسفند 1399

دلنوشته

دو روز هست که یک کمی بدنت داغ هست و دو سه باری ۳۸ درجه شد، با توجه به اتفاقی که سال گذشته برات افتاد و امکان تشنج داری، وقتی تب کنی، این دو روز چه بر سر من اومد😭 دیشب هم گفتی گلو درد دارم و..... حالم بدتر شد، کی این دوران تمام میشه! وقتی مریض می شی، من به مو بندم، هیچ غذایی از گلوم پایین نمیره، خواب ندارم ... دوری از خانواده هم مزید بر علت میشه، اگر نزدیک بودن، دلگرمی بود برام، دستم به جایی بند نیست. بزرگ که شدی ، اگر خواستگاری با بهترینننن شرایط رو داشته باشی، ولی دور باشه قطعا اجازه نخواهم داد. هر کاری میکنم تا نشه،  وقتی دوری، خیلی از لذت ها و حمایت ها رو نخواهی داشت. اینکه همه دور هم جمعن و تو نیستی، اینکه اگر مشکل...
13 آبان 1399

چهارسالگی

آرام جانم! از نو، روز تولدت آمد و همچنان من متحیرم از این نعمت بی انتهای خدا! که تو کِی آمدی و کی آنقدر قد کشیدی و کی شدی تمامِ من! که کی خدای مهربان من را لایق مادر شدن دانست و فرشته اش را در آغوشم جای داد! امروز، روز تولد بی همتاترین ست امروز، همان روزی ست که من ثانیه ثانیه اش را عاشقم! همان روزی که من جان می دهم برای لحظه به لحظه اش!  سالروز زمینی شدنت مبارک😘
5 آبان 1399

تولد چهار سالگی

دخترکم امروز ۴ سال ت تموم شد و وارد پنج سالگی شدی. بابا، بخاطر مشکوک بودن به کرونا یک هفته س که قرنطینه ست. من هم تصمیم داشتم وقتی بابا خوب شد کیک بگیریم و سه تایی دور هم باشیم. اما چون به خاطر دور بودن و نگران نشدن مامانی و مامان فاطی ، از بیماری بابا بهشون نگفته بودیم، و هر کس زنگ میزد و به شما تبریک می‌گفت ، شما میگفتی تولدم نیست که،  گفتم حتما سک می کنن و باخبر میشن، دوتایی رفتیم و یه کیک گرفتیم که شما لو ندی جریان رو. البته کیک جالب هم نبود و شما گیر دادی که من همین رو میخوام. هر چی گفتم عصر کیک تازه و قشنگ تر میپزن و میاییم دوباره، گفتی نه من الان می‌خوام. مامانی هم برات چمدون سفارش داده بود، آنقدر ذوق ک...
5 آبان 1399

۴۷ ماهگی

دلبرکم داری به چهارسالگی نزدیک میشی😁 خیلی بانمک شدی، یه حرفایی میزنی که قند توی دلمون آب میشه، کارتون های دیانا و روما رو میبینی و کلمات انگلیسی زیادی ازشون یاد گرفتی. خوراکت هم بهتر شده و وزنت بالاخره از ۱۳ گذشته. چند روزی هست گیر دادی به عمو سالار و همه ش میگی دعوتش کنیم بیاد خونمون. هر کاری خوبی که میکنی، میگی جایزه ش اینکه به عمو سالار بگیم بیاد. کرونا خیلی خوب کنار اومدی و رعایت می‌کنی. مثلا دیروز آقایی برای تعمیر آبگرمکن اومده بود خونمون و ماسک نداشت. شما مدام بهش میگفتی آقا، چرا ماسک نزدی؟؟؟ نمیدونی کرونا هست!!!😂 ...
21 مهر 1399

۴۶ ماهگی

عزیزکم سه سال و ده ماه از آمدنت به زندگیمان میگذرد. دخترکی هستی لطیف با شور و اشتیاق فراوان. خیلی خانمیییی با درک و فهم فراوان. دائم در حال زدن بلز و آموزشِ آن و فیلم گرفتن از خودت. موقع عکاسی آنقدر قشنگ ژست میگیری و همراهی می‌کنی😁 همچنان همراهیم با کرونا و شما خیلی عالی همکاری می‌کنی. ان شاالله به خوشی این دوران رو پشت سر بگذاریم. عصرها با هم میریم بیرون، پیاده روی یا شما جلوی خونه دوچرخه بازی. دیروز چند نفری کنار هم ایستاده بودند، شما خیلی بامزه رفتی، سلام کردی و گفتی ببخشید چرا شما فاصله رو رعایت نمیکنید!!! 🤣 همچنان کلمات کاوینت و کفیث رو اشتباه میگی....  موقع بازی ، دائم دیالوگ میگی که ما...
31 مرداد 1399
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد