پرنیاپرنیا، تا این لحظه: 7 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

پرنیان

واکسن شش سالگی

شنبه رفتیم دکتر نورولوژ کودکان تا مشورت کنیم، واکسن سه گانه بزنیم یا دوگانه.به این دلیل که واکسن سیاه سرفه برای افراد با سابقه تشنج مناسب نیست. نظر دکتر همون سه گانه بود. یکشنبه خوشحال و خندان با فاطمه رفتیم برای تزریق. مرکز بهداشت برای فاطمه رو زد و وقتی دیدن شما سابقه تشنج داری، گفتن ما می ترسیم. برید مرکزی که پزشک داشته باشند که اگر مشکلی پیش اومد، بتونن کاری انجام بدن. به یک مرکز دیگه رفتیم که گفتن پزشک ما داره می‌ره . شما هم گریون که چرا فاطمه واکسن زده و من نزدم. به هر حال فردا صبح با بابایی به مرکز فاسم پنبه چی رفتیم و واکسن رو زدی که به گفته خودت تجربه خیلیییی بدی بود. دستت رو اصلا تکون نمی دادی ...
31 خرداد 1402

حضور در برنامه کودک شبکه آفتاب

یکشنبه به کانون رفتیم تا از کلاسهای تابستانی اطلاع بگیریم.خانم جمشیدیان گفت سه شنبه ضبط برنامه صدا و سیما هست و شما رو ثبت نام کرد. تا سه شنبه دل تو دلت نبود و با هر کسی تماس می گرفتی،می گفتی که من سه شنبه می‌خوام برم تلویزیون. بالاخره روز موعود فرا رسید و با کلی ذوق رفتیم. اول یک مسابقه برگزار شد و شما اواسط بازی، از دور خارج شدی. ضبط برنامه داخل آمفی تاتر بود و حدود دو ساعت طول کشید و مادرها بیرون منتظر ماندند. بعد هم که اومدی به همه می گفتی جمعه ساعت چهار، من رو در تلویزیون ببینید. ...
23 خرداد 1402

پایان پیش دبستانی

امروز پایان دوره پیش دبستانی ۴۵ روزه شما بود.  خیلی این دوره رو دوست داشتی، با درین بهتون خوش می گذشت.  معلم مهربان دوستان خوب ولی فقط دنبال دوستی با دوقلوها روشان و روژان بودی.  ...
30 ارديبهشت 1402

بازدید از باغ وحش

امروز با روشا به باغ وحش رفتیم. تا از در وارد شدیم،  یه سرسره جلوی ورودی بود تا نگاهتون بهش افتاد،  کلا دیدن حیوون ها رو یادتون رفت و میخواستین برید سراغ سرسره.  که قرار شد بعد از بازدید بیایید.  قبل از رفتن شما برای روشا تعریف کرده بودی که یه شیر قبلا یه آقا رو خورده.  روشا مدام میپرسید چرا شیر آقا رو خورده؟ میگفتیم گرسنه بوده؟ دوباره تکرار میکرد...  بشیر و خرس و میمون، طاووس، اسب و ... رو دیدید. بعد هم برای غاز و اردک ها ، چوب شور ریختید و در آخر رفتید سراغ سرسره و یکساعتی هم بازی کردید و به خونه برگشتیم. ...
19 فروردين 1402

پیش دبستانی

امسال باید می رفتی پیش دبستانی که به خاطر شرایط کرونا و نگرانی های من،  نرفتی.  از اونجایی که داشتن مدرک پیش، برای ثبت نام اول دبستان اجباری بود،  تصمیم گرفتیم بعد از عید،  یکماه و نیم باقیمانده سال تحصیلی رو ثبت نامت کنیم. شیف بعدازظهر نوشتم که هم صبح خوابت رو کرده باشی و هم من بتونم ببرم و بیارمت.  روز چهاردهم فروردین کلییییی ذوق داشتی و منتظربودی ساعت ۲بشه و بری مدرسه،  همه ش می گفتی کی باید برم.   با هم رفتیم مقنعه خریدیم و آماده شدیم و با ذوق رفتیم  به کلاس خانم گازرانی رفتی تا با درین باشی. ...
14 فروردين 1402

اولین عکس بهاری

آخرین جمعه سال بود و ما خونه مامان فاطی بودیم و برای خوندن فاتحه به امامزاده رفتیم.  توی مسیر،  درخت ها همه شکوفه داده بودن و این شد اولین عکس بهاری شما😘 ...
27 اسفند 1401

چهارشنبه سوری

صبح رفتی بازارچه تا ترقه یا به قول خودت جرقه بخری که نداشتن و به بابا زنگ زدی تا برات بگیره.  بابا ساعت پنج اومد خونه و کلی فشفشه و ترقه گرفته بود.  از اون موقع تا ساعت ۸ پشت پنجره بودی و منتظر، تا همسایه ها بیان و مراسم رو شروع کنند و مدام گزارش می دادی که الان آتیش روشن کردن،  الان دونفر شدن،  حالا 3 نفر و....  تا رفتیم پایین وسایلت که تمام شد، جمعیت کم شده بودند و تک و توک مونده بودن. گفتیم بریم بالا،  بعد از شام بیاییم که قهر کردی و با چهره آویزون برگشتی😗 ...
23 اسفند 1401

سنجش ورود به مدرسه

می‌دانی مدرسه کجاست؟ مدرسه، خانه‌ای پر از کتاب پر از دفتر، پر از کلمات. پر از تخته سیاه، گچ، معلم، خاطره، دانش مدرسه و درختان گوشه حیاط آن همان جا که پاتوق زنگ‌های تفریح است همان جا که دل‌ها دور هم جمع می‌شوند کلمه‌ها را بر زبان می‌آورند تا روزی خاطره شوند..... امروز، سنجش ورود به دبستان و ورود به دنیایی تازه... دنیای علم و دانش و دوستی های ماندگار... چقدر زود بزرگ شدی، هنوز باور ندارم😘 می دانم و یقین دارم که موفق خواهی شد. سربلند و پر افتخار ...
14 اسفند 1401

برف ۱۴۰۱

این چند روز برف خیلی زیادی بارید. بر خلاف تصور همه که میگفتن زمستون دیگه تمام شده و کم کم هوا گرم میشه. شما هم هر شب با بابا میرفتی پیاده روی زیر بارش برف😁. یک شب اومدی، با قیافه ناراحت و چشمان اشکی که بابا ، پاش رو گذاشته روی بند کفشم، من روی برفها خوردم زمین، چندتا بچه بودن اونجا که بهم خندیدن.... هر قدر بابا می گفت که خودت افتادی و اون بچه ها به شما نخندیدن، راضی نمی شدی و قهر کردی😮 برف اونقدر زیاد بود که تا زانوی شما می رسید ...
4 اسفند 1401
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به پرنیان می باشد